۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

زنده ام تا روایت کنم

این تابوت خالی است یا اینقدر پوسیده است که دیگر اشکی در نمی آورد
می توانید برای گریستن داستان ما را روایت کنید داستان موجوداتی که از خودشان هم متنفرند ، داستان مبارزانی که هرگز فرصت مبارزه نداشته اند
حق دارید این تراژدی خون ندارد ،دست بریده ای ندارد ،حتی کودک شش ماهه هم نیست .
وقتی دلقک سیرک هستی یک حسن بزرگ دارد میتوانی به همه چیز حسادت کنی .
A thousand people yell
They're shouting my name
But I want to die in this moment
I want to die
And a thousand people smile
They're smiling at me
But I want to die in this moment
I want to die

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

عقاید یک دلقک 2

من نمی توانم سقوط کنم حداقل نه آنقدر که مستحقش هستم .
p.s: Hey you, dont tell me theres no hope at all
Together we stand, divided we fall
پ.ن: دلقک ها هم به مرخصی احتیاج دارند کلا

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

عقاید یک دلقک

من فقط یک دلقکم که می تواند همه چیز را تقلید کنند ، خوشحالی را عصبانیت را حتی گربه کردن را ولی وقتی نوبت احساسات واقعی می رسد ...
مغزم خالی می شود هیچ کدام از شعبده هایی که یاد گرفته ام یادم نمی آید هر چه سعی میکنم از این آستین کبوتری گلی بیرون نمی آید ، و دقیقا همین جای نمایش است که همه من را می بینند . هنوز هم بعد از این همه تکرار این همه نمایش باز هم نمی دانم چه کار باید بکنم دلم می خواهد کسی بیاید و مردم را به دیدن نمایش بعدی دعوت کند

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

When all the stars are falling down

احمقانه است نه از آن هم بدتر مشمئز کننده است ترحم کردن بر دیگران در هر حالتی در هر وضعیتی چون تنها چیزی که می تواند سر پا نگه دارد کسی را غرورش است . حتی بی رحم بودن بهتر از این همدردی های تهوع آور است که مطمئنی فقط برای حفظ ژست انسان دوستی آدم ها گرفته می شود .
پ.ن:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
پ.ن: فصل خوبی است برای مردن باور کنید اینقدر خوب که حتی دلیلی هم نمی خواهد
Im a melancholy man, thats what I am
All the world surrounds me, and my feet are on the ground
Im a very lonely man, doing what I can
All the world astounds me and I think I understand
That were going to keep growing, wait and see
...
cause he cant see what you and I can see...
cause he cant see what yo...
cause he cant se...
cause h...
cau...
بوق you and I can see

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

عاشقانه ای برای معبودم

مشتاقانه منتظر می مانم ، منتظر آن خدای بخشنده . نمی خواهم به بودن یا نبودنش فکر کنم فقط می خواهم باشد جایی حتی خیلی دورتر از من ، اما باشد . بعد چنان رگباری از فحش نثارش کنم تا بتوانم خودم را از زیر این آوار بیرون بکشم می دانم باز هم من هستم که زیر آوار می مانم اما کسی جای باید به او بگوید این همه کثافت که از برکت وجودش روی سر و رویمان ریخته ارزانی خودش و یارانش من فقط کمی جا برای تنها بودن می خواهم .

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

این روز های برفی شباهت عجیبی با زندگی ما دارند وقتی برف می آید با همه سرد بودنش با همه ی شب بودنش اما باز خوب است هر چند می دانی کوتاه هستند و زود تمام می شوند فردا خورشیدی خواهد بود که قرار است منبع خوبی و روشنی باشد اما برای این قوم مردم گریز و وازده خورشید آن زن زیبای عشوه گر نیست .

نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
از این ستاره ها جدا مکن

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

پاهایی که همیشه از تابوت بیرون می مانند

می توان پشت کلمات مخفی شد ، می توان واژه ها را کنار هم چید و بعد با لبخند از این استتار لذت برد اما نتیجه همیشه همان است که بود تمامی این سد های هی باریک و برایک تر می شوند و فشار درون تو بیشتر و وقتی سر ریز می کند باید جایی برای تنها بودن پیدا کنی حتی دور از خودت دور از همه چیز

داستان کپی هایی که برابر اصل نمی شوند

بعد از مدتی همه چیز کپی می شود همه ی کتاب ها یک جور میشوند ، همه ی فیلم ها یک حس را می دهند ،
حتی همه اتفاقات بد یک سناریو دارند و تا انتها می دانی چه می شود . گیرم نخواهی تغییرشان دهی چون حداقل این تکرار غیر منظره نیست می توانی روی تختت دراز بکشی و نگاه کنی تا به قول بیضایی اتفاق خودش بی افتد .
فعلا حتی این وبلاگ نویسی ما هم به این درد دچار شده است وقتی نمی نویسم از دست خودم عصبانی میشوم که باز مثل تمامی کارهایی که کرده ام نمیه تمام رهایش می کنم

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

Real Fallen Ones

اسطوره بود.
دوست بود.
اسطورم بود.
دوستم بود.

عصری اونقدر رو زمین کشیده بودنش که رنگش پپریده بود.
اونقدر روش راه رفته بودن که کوتاه شده بود.
هنوز سعی میکرد صاف وایسه.
میگفت نمیخوام شرفمو بفروشم.نمیخوام روحمو بفروشم...

همه پولاشو سیگار خریده بود تا درداشو دود کنه.اما فقط اونموقع فهمید که خودشو با مشکل اصلیش رو برو کرده:پولاش تموم شده بود...

خیلیدرد داره که ببینی اشکای جمع شده تو چشم دوستت,اسطورت ماله سوز سرما نباشه.

فقط تماشا کرده ام همین

زنانگی از آن چیز هایی است که فقط یک زن می تواند تعریفش کند یا شاید او هم نتواند، اینکه از سایه انسانها هم بتوانی حس و حال درونیشان را بفهمی یا از حرفی هر چند پوچ احمقانه داستانی برای خود آزاریت بسازی فقط اسمش همان زنانگی است چیزی که هنوز نمیدانم خوب است یا بد . من که به قول دوستانم همیشه به نفهمیدن مشهور بودن نه به خاطر اینکه ترک خوردگیشان را نمی دیدم ، می دیدم اما هر بار سعی کردم کمکی باشم از ترس اینکه این ترک با لمس من بشکند نزدیک نشده ام دور مانده ام و تماشا کرده ام فقط همین و به جز این حس بد که به تماشای خرد شدن دوستی نشسته ای آن نگاه مایوس که امید کمک داشته و من نتوانسته ام مثل سوختگی سیگار که هر چه میگذرد دردش بیشتر می شود غرور آدم را خراش می دهد .
پ.ن : مرسی به خاطر سعی که برای دور نگه داشتن ما از تاریکی که درونت بود کردی حداقل من میفهمم اینکه بخواهی دنیای سفیدی برای دیگران بسازی وقتی خودت دلت میخواهد فقط صندلی باشد جایی کنار آن پنجره پر نور و صاحب کافه ای خوشحال که از دیدن تو که تنها نشسته ای سر ذوق بیاید و در مورد چیز های پیش و پا افتاده ای از گربه اش تا گران شدن منوی کافه بحث کنی عوض اینکه نگران دیر رسیدن من به قرار بعد از ظهرم یا دانشگاه نرفتن آن یکی باشی .

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

نسلی که همه چیز را می دانست

زمانی کسانی بودند که همه چیز را می دانستند .
می دانستند تنها راه رسیدن به سعادت انقلاب کردن است و داشتن یک پیشوا .
آنها راه درست زندگی کردن را کشف کرده بودن خوشبختی همچون همای سعادتی بر سر رویشان ...
بر سر و رویشان شاشید چنان که هنوز بعد از سی سال بوی شاشش همه زندگی ما را بر داشته .
حالا این نسل شده یک مصیبت یک فاجعه که عین سرطان همه نواحی زندگی ما را پر کرده ،
عاشقیت خودش در ترازوی عرق سگی سنجیده می شده اما حالا می خواهد عاشقیت ما را در ترازو عقل معاش بسنجد .
ایدئولوژی اش مارکس بوده و شریعتی و نیچه حالا می خواهد من شیعه اثنی عشری باشم .
برای باد معده رفیق رجوی بیانیه صادر می کرده و دست به اعتصاب و تظاهرات میزده ، حالا می خواهد من برای زندگی کردن برای گرفتن فقط قسمتی از روحم هم تلاش نکنم و مثل یک سگ مطیع باشم.
آخر می دانید این نسل همه چیز را می داند

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

Could I laugh again

You're killing me again
Am I still in your head
You used to light me up
Now you shut me down
If I
Was to walk away
From you my love
Could I laugh again
پ.ن:
again ...
again...
again...
ag...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Digitally Bright

بعضی وقتها اگه خوش شانس باشی , میتونی خودتم خر کنی ......


And if the sun seems gray no light
I can make it digitally bright
Going out to color the mountains
Slow it down or speed it up
Turn around and make a stop
And we'll care for making it right

It goes and goes and passes by
What are they looking for?
It boils and boils and leaves you dry
This real taste asks for more
It's never easy to cross any borders
Without any papers
No requests and no orders
It has never been easy to cross any borders

----------------------
P.n:الان برنامه هایی اومده که میشه عکسهای تاریکو دیجیتالی روشن کرد
P.n:Good luck

شانزده آذر است

شانزده آذر است
حالا با تمام تلخیم باز هم دلم تنگ می شود برایش
زمان زیادی طول می کشد تا بفهمی اولین همخوابگی روحت و از دست دادن باکره گیش کی و کجا بوده است حال اینکه این فهمدین حالت را بدتر می کند .
قرار بود من دنیای را بسازم ، می دانید ؟
قرار بود من با پدرم فرق کنم ، می دانید ؟
تمامی این قرار ها حالا شده است یک نوستالژی سنگین که فقط وزنش رفتن این راه را سختتر می کند .
شانزده آذز است

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

این پست مبتذل است - شما ببخشید .

ما بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می کارم مال تو
اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام
تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ

پ.ن : مبتذل است ، می دانم.
دست مالی شده است ، می دانم .
اما مگر زندگی ام به همین غمگینی و مبتذلی نیست ؟
پ.ن : کفتر کشته پروندن نداره رو خاک و خونا کشوندن نداره
داره از تنهایی گریم میگیره توی این شهر دیگه موندن نداره
فصل مردن واسه من کی می رسه وقت پرواز من از این قفسه
پ.ن : نمی دانم کدام احمقی آخر خط را مردن می داند . وقتی می توانی انتخاب کنی که بمیری یعنی هنوز به ته خط نرسیده ای هنوز راه حلی هست اما وقتی این انخاب نباشد یعنی فرقی نکند بین زنده بودن یا مردن ...

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

همیشه پاورقی های زندگی من مثل این نوشته بیشتر از اصلش بوده

سایشم نمی موند هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته تنهای تنهای
با لب های تشنه به عکس یه چشمه نرسید تا ببینه
قطره قطره ،
قطره آب ، قطره آب.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکنم غمگین بودن تنها کاریست که خوب بلدم حتی اگر دلیل برایش نداشته باشم . می توانم با یک تصویر قدیمی از این شهر غمگین پرت شوم در دورانی که سعی میکنم یادم نیاید کی بود وکجا بود یادم نیاید دوستانی بودند که حتی ناراحتی شان بوی غم نمی داد .
از تمام آن چیزها همین پاییز بدون هیچ تغییری باقی مانده انگار دارد پوسخند می زند، لذت می برد از اینکه آدم را مچاله کند در تصاویر و صداهایی که حتی حافظه افتضاح من هم زورش به آن نمی رسد .
پ.ن : نمی توانم ذهنم را کنترل کنم برای خودش کار میکند و من که میدانم نیاز به کمی فکر نکردن کمی جدا شدن از این هوای سنگین دارم، کاری از دستم بر نمی آید خودم را سرگرم میکنم اما باز بخشی از من درگیر است شبیه ماشینی که چرخ دنده اش جایی درجا میزند و نمی چرخد وقتی نتوانی درستش کنی ماشین وا میدهد از هم می پاشد، می پاشم. ولی حتی آن ماشین هم به من برتری دارد من باید ظاهر را حفظ کنم .
من باید پسر خوب ، دوست خوب و جاهایی نقش دشمن خوب را بازی کنم نه به این خاطر که از بازی لذت میبرم فقط هیچ وقت دوست نداشته ام بازی کسی را بر هم بزنم .
راستش هیچ وقت نفهمیدم چطور بقیه احساستشان را به این راحتی بیرون می ریزند عصبانی میشوند خوشحال می شوند یا حتی عاشق می شوند .
پ.ن : به آدم ها در رویا هایم نقش میدهم همان نقش هایی که خودم دوست دارم حتی خودم هم نقشم را عوض میکنم خیلی وقت پیش نقش قهرمان ها را بازی می کردم البته قهرمان هایی که میمیرند حالا دیگر زیاد نمی توانم رویاهایم را جلو ببرم حالا نقش کسی را دارم که به قهرمان های مرده می خندد به همه چیز میخندد و این یعنی رویایی که دیگر سفید نیست جالب است رویاهایی که غمگینند باعث دلگرمی آدم می شوند و بر عکس آنهاییشان که خنده دارند سیاهند درد دارند دیگر رویا نیستند کابوس می شوند می پیچند دور ذهنت و دوباره غرقت میکنند .
پ.ن : مضحک تر از همه این است که همیشه پاورقی های زندگی من مثل الین نوشته بیشتر از اصلش بوده خنده دار است نه ؟

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

تا مرز تنفر

حس بدیست اینکه از همه چیز حوصله ات تا مرز تنفر سر برود .
از این نوشتن ، از این ناله هایی که بو گند تظاهر و ترحم بر انگیز بودن می دهند حتی از این منقطع نوشتن های احمقانه که شبیه ذهن من پر است از نقطه هایی که جایشان اشتباه است و خط بعدی نا معلوم

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

اینجا یه خرگوشی هست که هر کاری کنید غیب نمیشه

-پنجاه سال ، پنجاه سال تموم دست از پا خطا نکردم
یعنی می بخشند ؟
من هیچی امضا نکردم
تو این سال ها چه چیزها دید
چه چیز ها شنیدم ولی دم نزدم
از ترس و حالا از همین میترسم

- اینجا یه خرگوشی هست که هر کاری کنید غیب نمیشه
اونم مهندس رنجبر که می خواد هوار بزنه تمام تردستی های شما رو رو کنه

*آقالو - گاهی به آسمان نگاه کن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: می دانم بخشیده شده ای
پ.ن: میدانم غیب نمی شوی

در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چيزی نظير آتش در جانم
پيچيد.
سرتاسر وجود مراگويی
چيزی به هم فشرد
تا قطره‌ ای به تفته‌گی خورشيد
جوشيد از دو چشمم.
از تلخی تمامی درياها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

آقالو مرد .
برای من آقالو همان صدای عجیبی بود که فراز و فرودش یک معنی داشت ، گرم بود و مرموز .
چقدر دوست داشتم تله تاترهایش را وقتی کنار پنجره ای می ایستاد و چیز هایی میگفت که اگر صدای او نبود می ماسید یخ می زد اما او بود . کافی بود به تنهایی برای هر اجرایی . حالا هم مردنش کافیست به تنهایی برای این نمایش زندگی ما .
دوستش خواهم داشت به اندازه تمام دفعاتی که گاهی به آسمان نگاه کن را دیده ام .

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

the look on your face to die for

دروغ گفتم.
دروغ میگم .
دروغ خواهم گفت .
فقط بخاطر اینکه بتونم اون نگاه Impressed رو روی صورتت تجسم کنم....

*از دروغ متنفرم.از خودمم که ....

Stepping Stone

چه خوبه بدونه فیلت*ر بودن.
اولش ترسناکه و سرد.عین استخره اب سرد.
سرمای حقیقت.سوزش واقعیت.
اما اگه عادت کنی.....
برو واسه خودت........

*اینارم همه رو بزارین به حساب گرمای سر من....

berserker within

اخه مگه میشه اینقدر عوض شد ؟؟؟
اونم تو این مدته کم ؟
دیگه نمیشناسمش مثل برادرم بودو هست اما .....!!!!
هر وقت برگردی هستمت.ت. این شک نکن.به قول jonas :

You used to be like my twin
And all that's been
Was it all for nothing
Are you strong when you’re with her
The one that’s placed you above us all

solace for what price ??????

عجیب جانورانی هستند این موجوداته دو پا.
داشتن ....داشتن....داشتن....
اخه اول ببینید به دردتون میخوره بعد.چرا خش میندازید ؟ چرا پاره میکنید ؟ چرا میکنید ؟چرا ناراحت میکنید ؟؟؟؟
چرا حسودی ؟؟؟
نمیدونم چی بگم!نفهمیدم چی گفتم!!!

*به قول حسین پناهی:
چه مهمانانه بی زحمتی هستند مردگان.نه به دستی ضرفی کثیف میکنند.نه به حرفی دلی....

Lets do the things we normally do

یا بگو .
یا ولم کن چرا عین این زره برسرکر هر شب میفتی بجونم و عقل معاشمو ازم میگیری و ازادی از درد موقت بهم میدی ؟؟؟
بده که هر شب تشنه بری و خمار برگردی!!!
مطمئن بریو امیدوار برگردی !!!

اه چی میگم ؟ تقصر خودمه to begin with مرد باشو حرفتو بزن ؟؟؟
نمیتونی ؟
بکش...بکش پس...بکش تا جونت در بیاد!!!
یعنی خاک تو سرتا .....خاک....

ستاره ها هم می میرن

- ما نمی دونستم که ستاره ها هم می میرن
- همشون می میرن
- خیلی از ستاره ها که ما الان داریم می بینیم شاید میلیون ها سال پیش مردن ، ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم هنوز داریم اونارو می بینیم
- یعنی اینقدر دورن
- خیلی دور خیلی نزدیک
وقتی با دنیای خودمون مقایسه خیلی دورن اما اگه با کهکشان های دیگه مقایسه کنیم تازه می فهمیم که چقدر به ما نزدیکن و ما خبر نداریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یعنی هنوز دارن منو میبینن ؟ تازه می فهمم چرا هنوز هم مخاطب دنیای دیگران قرار میگیرم .
وقتی زیاد نزدیک باشی همان قدر دنیای دیگران روی شانه ات تحمیل می شود که خیلی دور باشی .

تا اطلاع ثانوی بوی لجن می آید

شاید من زیادی بدبین شده ام نمیدانم
شاید همه جای دنیا پیر مرد های شصت ساله جلوی پای دختران شانزده ساله ترمز میکنند تا (( اتو بزنند)) .
شاید همه جای دنیا اسطوره های جمع های دوستان کسانی هستند که تعداد همخوابگیشان از همه بیشتر باشد.
شاید همه جای دنیا خدا عامل مردن آدم های بیگناه میشود .
شاید همه جای دنیا مادران کمونیست به دخترانشان درس حجاب میدهند .
شاید همه جای دنیا پدران روشنفکر به پسرانشان رسم زن کشی.
شاید همه جای دنیا این همه شاید بدون جواب می ماند .
نمیدانم
نمیدانم
ولی بوی لجن می دهد این خاک این سرزمین این مردم و من.

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

حتی خود زنی هم حالم را بهتر نمیکند

بعضی وقت ها خودم می ترسم از این حجم تنفری که نسبت به همه چیز پیدا میکنم
بدتر از همه اینکه پیکان این تنفر بیشتر به سمت خودم است
و باز هم خود سانسوری احمقانه به سراغم می آید می خندم و سعی میکنم این تنفر از من بیرون نریزد ، نمی ریزد .
همه از این حجم خوشحالی من تعجب میکنند و من از این حجم حماقتم .
حتی خود زنی هم حالم را بهتر نمیکند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چرا کسی چراغ پشت سر من را خاموش نمیکند ...

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

سیر روز در شب (یا) سخنی با آقای زنجانپور

نمایشنامه های اونیل پیش ضمینه می خواهد حالا نه پیش ضمینه به آن معنی عمیقش حد اقل مثلا مثل چخوف باید جو داستان را درک کنی اگر ظنز چخوف را نفهمی بیشتر مضحک میشود
در مورد اونیل هم همین است شاید ایراد از ما بود که در این جو نبودیم اما آقای عزیز من بازی ها را هم درک نکردم قرار بود نقش ها وازده و تلخ باشند که نبودند قرار بود دکور حس تلخی را منعکس کنند که نکرد حتی آن طنز خفیف هم به بقیه نمایش نمی چسبید
من فقط از بازی تاج میر خوشم آمد یعنی تا وقتی که بود صحنه یک چیزی داشت یه وزنی.
بدترین ضربه هم بازی گلچهره سجادیه بود کسی که مهمترین عنصر داستان است البته قبول دارم نقشی سختی بود آن همی گسستگی افکار سخت در می آید که خوب در نیامد .
راستش بعد تاتر با خودم گفتم حالا که چه قرار بود چیزی به من بدهد ؟ قرار بود در یادم بماند ؟
نداد ، نماند.
فقط چند دیالوگ خوب که آن هم گم شد در آن حجم خواب آلودگی ما
آقای زنجان پور معذرت میخواهم من هم میفهمم کار هنری چه دردسری دارد و بدتر آنکه کسی در موقع کار خوابش بگیرد ( باور کن می فهمم) اما کاش طور دیگری بودید کاش آن حس ترس و هیجان که در تاتر به ما دست میدهد را جدی میگرفتید .
"در سیر روز در شب یک خانواده ایرلندی - امریکایی از هم پاشیده به نمایش درمی‌آید. ‌مادر این خانواده گرفتار مرفین است، جیمی پسر بزرگ‌تر دائم‌الخمر و تونی پسر کوچک‌تر دچار بیماری سل و مرگ زودرس شده است. پدر هم نمی‌تواند مرکز توجهات و غلبه بر دردهای خانواده باشد. نبودن کانون و گرانیگاه عاطفی عامل اساسی این از هم پاشیدگی و گسست شده است. تجربه‌ای که خاص اونیل است و بستر این موقعیت قابل تعمیم به تمامی زندگی‌های آمريکایی است."
+ عنوان مطلب را عاریه گرفته شده از ایشان است
+ البته بعضی ها خوششان آمده بود

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

پدران و مادران بیچاره ی سرزمین من یا چطور یاد گرفتم صبور باشم

پدران تمام شده ای که خود را اصلاح طلب و آزادی خواه می دانند ، مادران افسرده ای که نماد خوشبختی می شوند .
و من که سیبلی شده ام برای تیرهای حسرت و نصیحت دیگران .
همین می شود که از نزدیک شدن دیگران می ترسم ، همین می شود که بزرگترین احمق ساکت دنیا می شوم.
پ.ن : مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش ( احمق مگه به جز تحمل کار دیگه هم میشه کرد )
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آلبوم جدید کیوسک گوش میکنم "باغ وحش جهانی"
پ.ن: پسر جان اگر حوصله بود یه چیزی در باره این آلبوم بگو
پ.ن2 : دنیای پسرجان دنیای موزیک و فیلم است

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

A friend need a friend indeed,friend with weed is better ...

هوووووی مردک.
قرارمون این بود که روح من در مقابله قلیون و چند دست فوتبال.
اگه میخوای حرفهاتم گوش بدم اون قیمتش فرق داره.


پ.ن:به این میگن یه دوستیه متقابل.

شباهت های نا گزیر

فاصله با پدرت وقتی 17 ساله هستی وحشتناک است به علاوه اینکه دوست داری دنیای خودت را بسازی و پدرت بزرگ ترین مانع
وقتی 24 ساله می شوی فاصله همان قدر است شاید هم بیشتر فقط دیگر دنبال دنیا نیستی و یک حس بدی به آدم میگوید شبیه همان پدر شده ای
بی حوصله ، حق به جانب و احمق
پ.ن : این حس امروز وقتی بچه های 16-17 سال را دیدم که با شادی عجیبی مشغول سر وصدا تو خیابان بودند یهو خورد توی صورتم که من هم دارم قدیمم را فراموش میکنم آن دنیا 17 سالگی را

نه دیگه این واسه ما دل نمیشه

نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
هر چی من بهش نصیحت می کنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه
میگه یا اسم آدم دل نمی شه
یا اگه شد دیگه عاقل نمی شه
میگه هر صید که می شه قلب باشه
میگه هر صید که می شه قلب باشه
اما هر چی قلب شد دل نمی شه
نه دیگه
نه دیگه
این واسه ما دل نمی شه
پ.ن : ندارد

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود*

نمی دانم چرا همیشه آخرش اینقدر برایم تلخ است آن 20 دقیقه پایانی دائی جان ناپلئون ، بد داستان اینجاست که من همان قسمت را از همه بیشتر دوست دارم .
نمی دانم دلم برای که بیشتر می سوزد دائی جان ناپئون یا قاسم که از اینکه آقایش رفته و او را با خود نبرده گریه می کند یا اصلا اسدلله با آن داستان تلخش که وقتی با خنده تعریف میکند تلخیش هزار برابر می شود
یا برای خودم که از همه ی آن لحظات شاد این قسمت را همیشه انتخاب میکنم .
دلم که برای خودم می سوزد حتی بعضی وقت ها دلم برای آن خودم تنگ می شود همان خودمی که قدیم بودم
همانی که وقتی شاد بود شادیش واقعی بود می شد آن را به دیگران داد تا کمی از خودشان بیرون بیایند
نمی خواهم نق بزنم ، که می زنم .
نمی خواهم منفی باشم ، که هستم .
معذرت میخواهم ، همین .

* شعری از محمد علی بهمنی

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

آخرین رنگ هر چیز

هر چیز فقط یک رنگ دارد یا من اینطور میبینم
رنگ پدرم بنفش است
رنگ تخت خوابم همرنگ نوری است که صبح ها به زور خودش را از بین پنجره بسته داخل میکند
دیروز چیز عجیبی دیدم
خودم را
رنگ ندارم .
البته مدت هاست چیزی ندارم اما دلم خوش بود که رنگی هست همان آخرین رنگ ، حالا می فهمم چرا می توانم آخرین رنگ هر چیز را ببینم چون خودم رنگی ندارم که با آن مخلوطش کنم
رنگ ها هم مثل آرزوها کنار هم بچینیشان می شوند یک زندگی یک دنیا وقتی آرزویی نداری که کنار آرزو های دیگران بگذاری ...
حالا من هم رنگ ندارم آرزو هم ، می خواهی رنگت را بگویم ؟

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

و من چیزی ندارم

رابطه هر چه که باشد از هر نوعی که باشد باز هم باید چیزی از تو بیرون بریزد
حتی اگر آن چیز درد باشد غم باشد ، وقتی چیزی برای وسط گذاشتن نداری نمی توانی بازی کنی یا وقتی اینقدر دستت بی ارزش است که مجبوری جا بروی

پ.ن : نمی شناسمش شاید حالا دیگر جزوی از خیابان شده باشد چون کسی نمی بیندش شاید اصلا توهم من است . اما 15 سال هست که من همیشه او را در خیابان میبینم هر روز از صبح تا همین نزدیک شبی که شاملو میگفت خیابان را گز میکند بی هیچ توجه به دور و برش راه می رود و راه میرود و سیگار می کشد.
یعنی 15 سال است همان مسیر را می رود همان سیگار را می کشد
شاید یک روز ازش بخواهم دنیایش را با من عوض کند شاید ...

دایره ای به شعاع تنهایی ام

ای کاش می توانستم خون رگان خود را
من
قطره قطره قطره
بگریم تا باورم کنند
اگر که بیهوده زیباست شب
برای چه زیباست شب
برای که زیباست *

کاشفان فروتن شوکران - شاملو

پ.ن : نمی دانم اسمش را تراژدی بگذارم یا کمدی یا اصلا اسمی می خواهد این تصاویر سیاه و سفید .
هر روز دایره کوچک تری به دور خود می کشم مثل احمق ها به بیرون دایره نگاه میکنم .
می ترسم
در آخرین تصویر خودم هم از دایره بیرون افتاده باشم.

قلعه حیوانات

http://www.khabarnews.ir/index.php?p=373
چی شما رو هم یاد خوک تو قلعه حیوانات انداخت ؟
آره نظر منم همینه فقط با این فرق که این خوک عزیز تحلیل هاش به اندازه ی یه بز هم شعور و منطق پشتش نیست

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

Bad is just a point of view

فیلم my best friend wdding رو میدیدم.
جالب بود برام که(به قول خودم) تراژدی و فاجعه ای که دارم توش دست و پا میزنم و فکرم رو مشغول کرده از یک نمای دیگه میشه خیلی مسخره بهش نگاه کرد و ساده تر حلش ...

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

In The End It Dosen't Even Matter



I hurt myself today
To see if I still feel
I focus on the pain
The only thing that's real
The needle tears a hole
The old familiar sting
Try to kill it all away
But I remember everything

What have I become
My sweetest friend
Everyone I know
goes away
In the end
And you could have it all
My empire of dirt
I will let you down
I will make you hurt

I've lost control

وقتی گذشته برایت آرزو باشد ، حال عذاب و آینده پوزخندی تلخ هر چه قدر هم به قول دوستی زندگیش بهتر از آن بوده است که زنده بودن را به منظر یک خوشی نمی بیند باز هم اینها را نمی خواهی ، نمی خواهم .
می دانم خودخواهم ،احمقم، هنوز فکر میکنم دنیا از بادام سوخته و پنبه ی گلرنگ ساخته شده .
اما اگر قبولش کنم چه
راستش بار ها به این فکر کرده ام به تنها جوابی که رسیده ام این بود که یک احمق از این طرف طناب به آن سمتش شنا میکند
اما باز هم نمی شود . وقتی به چیزی اعتقاد داری آن هم از صمیم قلب باز هم نمی توانی حالا من که دیگر چیزی برای چنگ زدن ندارم ،
نه خدای که همه چیز را حواله به او دهم نه هدفی که حداقل از تصورش شاد شوم دیگر فرقی نمی کند کدام سمتی برم کجا به گل بنشینم یا اینکه بخواهم از کسی تقاضای کمک کنم .
فقط می خواهم به خط پایان برسم مثل تکالیف مدرسه که از سر اجبار تمامشان می کردم که فقط تمام شوند

ما بی چرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

فعلا زنده ام همین !

به حساب مستی ام نگذارید
قیافه تان را با من عوض می کنید ؟*

* پیمان هوشمند زاده

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

این غریبه را نمی شناسم

چه کار میتوانم بکنم وقتی خودم هم این غریبه را نمی شناسم
این موجودی که از یک شلوغی جمع صمیمی رم می کند و از این شادی ساده عصبانی می شودو تمامی اینها تا همین بزرگ شدنم می توانست مدت ها مرا شاد نگه دارد .
همه چیز های خوبم در مقابلم دود می شوند و من فقط می توانم نگاه کنم که دلیلی هم برای تلاش کردن نمانده است وقتی بیشتر احساس تنها بودن میکنم که دوستانم هم دلیل این نبودن هایم را نمیفهمند
نمی دانم اینها چیست چس ناله های روشنفکری ، دنیای واقعی یا توهمی که من دچارش شده ام اما هر چه هست خیلی قوی تر از تحمل من است حتی قوی تر از بی خیالی ذاتی ام .
امروز فهمیدم گریه کردن هم یادم رفته است .
پدرم ازمن آینده میخواهد، مادرم خدا و خواهرم روزمرگی . من از همه این ها خنده ام میگرد و آنها فکر می کنند که من لجبازم تنبلم که کاش اینها بودم و این نبودم

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

discouraged ones




امروز مجبور شدم تو یه جمع مثلا دوستانه ثابت کنم که منم ادم بدی هستم تا منم تحویل بگیرن.فکرشو بکن!!!
لعنت ........

*بی پدرا کله سحر زنگ میزنن به بابای ادم میگن بچت از دانشگاه اخراج شده.فکر شو بکن!!!
لعنت.
واقعا لعنت.....

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

turtles can fly


اگر یک دلیل برای نبودن خدا وجود داشته باشد همین کودکان هستند و تمام .
پ.ن : قبادی همیشه تلخ است حتی با تما آن تصویر های زیبای کردستان اما این فیلم دیگر سیاه است چه نگاه های این دختر زیبا که برای همیشه در گوشه ای از ذهن آدم نقش میبندد چه آن کودکش و چه تما آن کودکانی که فقط می خواهند زندگی کنند همین

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد

هیچ وقت تلویزیون برای من حتی سرگرمی قابل وصفی نبود به جز دو سه برنامه که آن هم اغلب ساعت 11 شب به بعد پخش میشوند و من فقط به صدایشان گوش میکنم دیگر چیزی نیست که وادارم کند به سمتش بروم اما این چند روز به لطف حواس پرتی جا گذاشتن موبایل و رفتن به جایی که حتی برای پیدا کردن کافی نت هم باید تن به یک مسافرت 1 ساعت بدهی زندگیم را در کتاب خواندن خلاصه کردم و باز به لطف این عادت مزخرف که همیشه حتی برای خواب هم نیاز دارم زیر صدایی باشد مجبور بودم به تلویزیون دیدن قناعت کنم و فاجعه از اینجا شروع میشود

دیروز فیلمی دیدم که اسمش را هم حتی به خاطر نمی آورم اقتباسی بود از نمایشنامه های چخوف که ممت انجام داده بود یعنی چیزی در حد شاهکار اصلا هم مهم نیست کارگردانش چه کسی باشد حتی اگر بدهی همین دهنمکی هم بسازدش آن هم با بازی کامبیز دیرباز و آن گروه خشن باز هم یک اثر درخشان خواهد شد اما در یک اقدام انقلابی سانسور چی محترم که به شدت نگران به گناه آلوده شدن جماعت مسلمان همیشه در صحنه ( که این صحه اش جای بحث دارد) بود مهمترین بخش رابطه را که دو شخصیت مرد داستان با همسر دانشمند پیر داشتند تبدیل کرد به یک سری دیالوگ تخمی که حتی از میزگرد های خبری شبکه 2 هم بدتر بود

این را بگذارید کنار هزاران خواهر برادر ناخواسته ی صدای و سیما که حتی به انیمشنی مثل wall-e هم رحم نکرده اند . اینکه چطور میتوان با دیدن آن صحنه های رمانتیک لطیف به گناه و یا احیانا جماع رسید سوالی است که فقط از آن مریض جنسی باید پرسید
آن وقت احمقی به اسم جیرانی آن همه پول را یک راست به چاه فاضلاب می ریزد و یک سیفون هم رویش تازه بعد تر می آید و دم از دفاع از فرهنگ این چس ناله های روشنفکری میزند .
بوی لجن از همه جایمان دارد بلند می شود و شاملو 30 سال پیش تماممان را پیش بینی کرده بود

دهان ات را مي بويند
مبادا كه گفته باشي دوست ات مي دارم .
دل ات را مي بويند
روزگار غريبي ست نازنين
و عشق را
كنار تيرك راه
بندتازيانه مي زنند.
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
كباب قناري بر اتش سوسن و ياس
سفره نشسته است
روزگار غريب ست، نازنين
ابليس پيروزْ مست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است

Safe Trip Home




خب خب خب.
البوم جدید Dido هم اومد واسه کسایی مثل من که تقریبا 5 سال منتظر بودن خبر خیلی خوبیه.
میشه گفت اصلا خواننده ای تو سبک مورد علاقه من نیست.اما برای من که حکم یه جور ارامش بخش خیلییییییی قوی رو داره....

بزای اطلاعات بیشتر: سایت اصلی Dido

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

با من مپیچ که تلخم

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خاک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم

با من مپیچ که تلخم و این تلخی از برای این نیست که چیزی برایم نماینده است
وقتی از دور نظاره گر از دست دادن دیگران هستی سخت تر است و نمیتوانی
می شود شبیه دلفین هایی که دسته جمعی به گل می نشینند آن صدای غمگین ما را هم به سمت ساحل می کشاند و از همه درد ناکتر این به گل نشستن
خود خواسته است
من معنی این خودکشی دست جمعی را خوب میفهمم

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

سیمای مردی در میان جمع

من هیچ وقت راز این مهمانی های شلوغ و غیر صمیمی شبانه را نفهمیدم جایی که مجبور باشی با یک لباس ناراحت و لبخند ابلهانه هم صحبت آدم هایی شوی که اگر خارج از این مهمانی بود برای هم شبیه آدم هایی با دو زبان متفاوت می بودیم
مجبور باشی بخندی و شوخی کنی و بدتر از آن در آخر همه از این که چنان دلقک خوبی بودی به تو تبریک بگویند و از تو برای مهمانی های بعدی هم دعوت کنند
فقط این می ماند که بعدش من برای یک هفته با اخلاق سگی ام حوصله ی خودم را هم سر میبرم تا زندگی ام باز به روال عدی اش بر گردد و منتظر بمانم باز هم مهمانی باشد و دلقکی بخواهند و کسی من را به روی صحنه صدا کند

پ.ن : اگر نبود این شعر های صالحی و صدای شکیبایی ، اگر نبود این تفنگ دسته نقره ای و صدای ناظری ، اگر این اگر ها نبود ...

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

it hurts to feel,it hurts to see,it hurts to hear....it hurts bad





فااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ک
فاک.
فاک فاک فاک فاک فاک.....
چه دردی میکنه جای ترکهای تضادهای همه جورم .........................

نوشتنم نمی آید
بدیش این است که سکوت کردنم هم نمی آید
چیزی می خواهم بگویم که خودم هم نمی دانم


نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد،
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم:
حال همه ی ما خوب است،
اما تو باور نکن

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

زلف بر باد مده تا ندهی بر باد دل

تنها چیزی که از این هوا دوست میدارم این آهنگ محسن نامجو و کلیپ تصویری است که از آن ساخته شده یک بی قائدگی خاصی دارد نه خوب خوب میکند حالت را نه بد بد بین این دو در نوسان هستی وقتی ناز بنیاد میکند که بکند بنیادم لذت می برم و وقتی می میخوری با همه کس تا بخورم خون جگر نابود میشوم ، رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
و من سوت میزنم به جای همه ی کسانی که بر بادرفته اند

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

سوته دلان

خوش به سعادتتون که می‌رین روضه ، جاتون وسط بهشته ، ما که دنیامون شده آخرت یزید . کیه ما رو ببره روضه ؟ آقا مجید تو رو چه به روضه ، روضه خودتی ، گریه کن نداری ، وگرنه خودت مصیبتی ، دلت کربلاس *
آخ که چقدر دشمن داری خدا ، دوستتاتم که ماییم ، یه مشت عاجز علیل ناقص عقل که در حقشون دشمنی کردی .*
* سوته دلان
خورشید دم غروب ، آفتاب صلات ظهر نمی‌شه ، مهتابیش اضطراریه ، دوساعته باتریش سه‌ست ، بذارین حال کنه این دمای آخر ، حال و وضع ترنجبین بانو عینهو وقت اضافیه بازیه فیناله ، آجیل مشگل گشاشم پنالتیه ، گیرم اینجور وجودا ، موتورشون رولز رویسه ، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو ، دینامشون هم وصله به برق توکل ، اینه که حکمتش پنالتیه ، یه شوت سنگین گله ، گلشم تاج گله !*
* مادر
گفتم که گفته باشم همین

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

Defragmenter

راستی برای من مرگ فقط و فقط یک تصویر دارد تصویر دوستی که در راهنمایی با هم بازی می کردیم و یک فردایی که یادم نمی آید کدام فردا بود اعلامیه دیدم که عکس همبازی دیروز من امروز مزین شده بود به واژه اناالله و ... آن هم دقیقا در روز تولدش آن سال برای بچه های مدرسه راهنمایی عبدالی تمام خاطرات خلاصه می شد در نیمکتی که قبل تر جای دو نفر بود و حالا جای یک نفر
هیچ وقت از مردن افراد پیر ناراحت نشدم حتی نزدیکترینشان که مادر بزرگم بود به نظر این نوع مرگ یک راه حل و یا یک تصمیم بود برای آنها اما مردن بقیه فرق دارد با اینکه همیشه به کسانی که از روی فهمیدن خودکشی میکنند احترام میگذارم ولی یک جای کار اشکال دارد و آن هم خاطره و بخش از زندگی ایست که از دیگران می دزدند یک جای خالی بزرگ که هیچ وقت پر نمیشود .
نمی دانم شاید خودخواهانه باشد که بخواهم دیگران به خاطر خاطرات من چیزی را تحمل کنند که خودم اگر وجودش را داشتم تحمل نمیکردم فقط این را می دانم این جاهای خالی هر روز دارد بیشتر میشود و من دیگر حتی یک خاطره پیوسته ندارم

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

world at the corner of my eye....

تابلو از david hoch baum
شب در چشمان من است
به سیاهیه چشمهام نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدیه چشمهام نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.....

*به قول دوستم اگرروحی هست روحت شاد.

فرقی هم میکند ؟

وقتی مجبور باشی به جای چند نفر زندگی کنی و برای هر کس یک شخصیت باشی این را هم که بگذاری کنار حافظه ی فاجعه ات تبدیل می شود به یک سکانس مضحک که وسط کار یهو یادت میرود باید کدامشان باشی و آدم ها دور و ورت انگار شاهد یک مراسم گردن زنی هستند با انزجار و البته اشتیاقی بی رحمانه به این صحنه خیره می شوند .
داستان وقتی جداب تر میشود که بعد از همه ی اینها خودت هم یادت نمی آید کدام شان تو واقعی هستی ؟
اصلا مگر فرقی هم میکند ؟

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

چیزی بگو دست کم غمناله ای!

- هی شاعر.. شاعر.. این هیولا کیست که دندان هاش
در رگبرگ های نازک گلی فرو رفته است..چنین تلخ؟
(لبخند
میزند یا نمیزند؟
شاعر که کناری ایستاده است
دستها
فرو افکنده
چون یاس..)
- هی شاعر شاعر
این ابرعنکبوت کیست
که برلبخند کودکان تار تنیده است چنین سیاه؟
( هیچ نمیگوید شاعر
تنها دفترش را
چون انزوایی خاکستری
در برابر
چشمان سردار فاتح
ورق می زند)
هی شاعر شاعر!
این سیا قهقاه.. تاریک عربده کیست
که لالایی مادران
و سهراب خوانی پدران
در برابرش
نتی از سیاه سکوت مینماید..؟
ها.. چرا لالی شاعر..؟!
چیزی بگو دست کم غمناله ای!
که بدانم لال نیستی!
این هیولا کیست که عشق را در
شعر هات
چنین سیاه کرده است؟
- این شمایید سردار
و این صدای چکمه شماست
وزن شعرهای مرا
اینسان بهم ریخته است
ولا من
هنوز چنان عاشقم
که میتوانم
از پولاد شمشیرتان
برای محبوبم
گلی
بسازم...
ملاحت اسدالهی

پ.ن : بعضی از چیز ها بهتر است جلو چشم آدم باشند هر چند شاید برای باور اینکه هنوز می توان از پولاد شمشیر برای محبوب گلی ساخت کمی دیر شده باشد اما ...

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

بیمار خنده های تو ام

بگذار سر به سینه ی من, تا که بشنوی ,
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را .
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق ,
آزار این رمیده ی سر در کمند را.
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت:
اندوه چیست ,عشق کدامست. غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت :این مرغ خسته جان ,
عمری است در هوای تو از آشیان جداست.
بگذار تا ببوسمت .
ای نوشخند صبح,
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب ,
بیمار خنده های تو ام ,
بیشتر بخند !
خورشید آرزوی منی ,
گرم تر بتاب
.
.
.
.
بیشتر بخند
بیشت.....

....Civilization


تابلو اثر
Alan Macdonald



Dance me to your beauty with a burning violi

Dance me through the panic till Im gathered safely in

Touch me with your naked hand or touch me with your glove

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

بی خیال به سکستان برسید

دلم کمی نفهمیدن میخواهد
کمی بی خیالی
خانم ها آقایان باور کنید من گدا نیستم فقط دیگر بدون آرزو نمی توانم زندگی کنم
لطفا ...
بی خیال به سکستان برسید

ادیت 1 : ....
ادیت 2 : کماکان بی خیال به سکستان برسید

لعنت بر شما

دست هایی که از شدت تمنا قطع شده اند
و (( آنی )) که به آنی فروخت تمامی آنچه از معصومیت داشتم
روحم را رو بروی سینمای آزادی جا گذاشته ام بر روی سنگ فرشی از ابتذال
جنگیدم
تسلیم شدم
و
تمام شدم
حالا برای اداره اوقاف کار میکنم . وقف میکنم زندگی کودکی را که کودکی نمیکند ، وقف میکنم شرافت روسپی را که هزاران بار پاک تر از من است
حالا معنی این شعر را می فهمم :

قطار می رود...
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و هم چنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام ...
لعنت به شما که همگی میروید و من هنوز بر روی چمدانی از آرزوهای نداشته ام بر سکو به انتظار نشسته ام

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

خاطرات روسپی های سودا زده من

یک جای کار ایراد دارد این را میدانم
اوایل وقتی شبیه دیگران نبودم از این تفاوت لذت میبردم از اینکه برتر از دیگرانم یا شاید فکر می کردم برترم
بعدتر این احساس لذت تبدیل به تنفر شد یا شاید حسادت از همه کسانی که به مبتذل ترین روش ممکن از زندگی شان لذت میبرند و من نمیتوانم
بعد تر تبدیل شد به نوعی بی تفاوتی و گاهی اوقات همرنگ شدن تصنعی برای اینکه تنها نباشم
حالا تبدیل شده به نوعی ترس
ترس از اینکه این فاصله هر سال بیشتر و بیشتر می شود و من همان هستم اما دیگر آن حس ترحم راهم ندارم
به قول داستایفسکی برایم السویه است که چه اتفاقی اطرافم می افتد اینکه آنها من را احمق می دانند و من آنها را احمقتر از خودم
حالا هم دیگر حوصله ی پیدا کردن ایراد را هم ندارم
چیز های زیادی را قبلتر جا گذاشته ام جاه طلبی ام ، کنجکاوی ام و هزاران خاطره و حس دیگر که فقط جایشان را با هیچ با خلی پر کرده ام
پ.ن : شبیه آن اپیزور mushi shi می شوم که مردم دهکده با صدای دخترک دنیایشان رو به پوچ و نیستی می رفت با این تفاوت که تمتمی اینها خود خواسته است

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

Do Angels Really walk among us!!!

داشتم راهمو میرفتم.اهنگمو گوش میکردم....
یه صدای جیغ از پشت سرم شنیدم و دیدم که همه با تعجب به پشت من نیگاه میکننو میدوند....
اون زنه جیغ میزد دارم میبینمشون....دارم میبینمشون....
حالم از خودم به هم خورد که حتی صدای اهنگمم کم نکردم.چه برسه برگردم ببینم چی شده!!!
به این فکر افتادم که چی دیده بود که انقدر پریشون شد؟ اینکه من دارم به چه هیولایی تبدیل میشم.....؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی​غمی
آدمی در عالم خاکی نمی​آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
پ.ن : حالا می تونی گریه کنی نه ؟

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

روند تکراری.............

چرا گریه کنم وقتی که بعضی از فرشتها حقشونه که بمیرن ؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد ( شد)

واقعا فکر میکنید اگر قرار بود بر اساس صلاحیت به انسان ها اجازه ی بچه دار شدن بدهند چند درصد این اجازه را میگرفتند حاضرم سر شرف نداشته ام شرط ببندم این عدد از 1 % آن هم خوشبینانه فراتز نمیرفت که اینها هم از آنجا که کمی فقط کمی شعورشان می رسد دیگر بچه دار نمیشوند
همه چیزمان به همه چیزمان می آید حتی بچه دار شدنمان . همین می شود که یه مشت دیوانه ی روانی مثل من و شما تحویل جامعه می دهند ( می دهند؟!) که بهترین خاطرات دوران کودکی و جوانی شان نبودن کنار خانواده است و اشتراکشان با پدر مادر هایشان فقط به زندگی در زیر یک سقف و غذا خوردن منتهی می شود
پ.ن : نمیدانم اما این کثافت اینقدر همه گیر شده که به راحتی میتوان همزاد پیدا کرد یعنی همه چیز اینقدر بدیهی است که همه مان شبیه هم میشویم البته مشکل از من هم هست من همیشه زیادی شبیه به دیگران میشوم از کسی که شخصیت کودکیش در ادراه های سپری شده و بهترین هم بازی اش کمد لوازم تحریر اداره بوده انتظار بیشتری نمی توان داشت

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

این سرنوشت تقدیر یا هر کوفت و زهرماری که اسمش را می گذارید بعضی وقت ها بازی های جالبی با آدم میکند
یعنی آدم خوشش می آید که چیزی هست که اینقدر بی رحم و شوخ طبع است دلگرم کننده تر از خدای با کلاس بقیه است
چند روزی حال ما خوب نبود البته بای دیفالت حال ما زیاد هم خوب نیست اما این بدی یه کم بیشتر بود یعنی چند چیز مزخرف با هم هم فاز شده بودند و پدیده تشدید رو ( بچه های ابله برق احتمالا معنیش رو میفهمن البته احتملا) به معرض ظهور گذاشته بود
بعد کمی که دقیق شدم دیدم زرشک تمامی این چیز ها نیمچه مشکل هم نیستند یعنی هیچ پخی در کار نبود و ما به ظرز حماقت ناکی خوشحال بودیم که در حال دسته و پنجه نرم کردن با مشکلات هستیم . حالا چه شد که به یاد سرنوشت افتادم در این قضیه نمیدانم فقط خواستم تقدیری کنم از عالیجنابانی که زحمت ریدن به هیکل ما را از بالا می کشند ب هر حال ما هم باید توشه ای برای آخرت خود ذخیره کنیم دیگر
راستی تا یادم نرفته دیروز مطلبی خواندم در مورد خودکشی یک دختر 13 ساله در جنوب به خاطر این که نمی خواست شوهر کند حوصله ی نوحه خواندن ندارم فقط اینکه در کمال بی رحمی به این فکر کردم که چه خوب است در این کثافت خانه حداقل زن نیستم
ا چرا نمیخندید ؟ ماجرای به این بامزگی ؟!
لعنت به شما که هیچ حس طنز ندارید !

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

بروید بمیرید لطفا

پل نیومن مرد
یعنی نه اینکه الان بمیرد
یه چند وقتی میشود
فکر کنم از شب هفتش هم گذشته باشد شاید ظهیرالدوله خاکش کردند
راستش اینقدر ها هم مهم نبود یعنی گذاشتمش کنار آن همه به چپم های دیگر
اما هرچه با خودم کلنجار رفتم دیدم من بمیرم و خودم به خودم چیزی نگویم ؟ نمی شود که !
حالا می ماند دیدن فیلم هایش که دوست میدارم مثل بیلیارد باز بوچ کسیدی و گربه ای روی شیروانی داغ
حالا که چه بیایم ازش قهرمان بسازم ؟ خب آدم ها میمیرند دیگر
شما هم اگر خیلی ناراحتیت میتوانید بروید بمیرید
گفتم که گفته باشم همین

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

این سردرگمی از همه چیز بدتر است حسی بین خوب بودن و بد بودن که به ثانیه ای تغییر میکند اینکه در خوب بودن حالت هم نگران چند ثانیه دیگر هستی که حالت از خودت هم به هم میخورد وقتی نمیتوانی خودت باشی یعنی وجودش را نداری دیگر خوب یا بد بودن چه فرقی میکند این تو نیستی که خوب یا بدی همان نقاب است همه این مزخرفات را وقتی بگذاری کنار فصل پاییز که بهترین روز آدم را میتواند به گه بکشد این فصل حتی به درد خودکشی هم نمیخورد

تنهاتر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم ، رو سفره ی برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه باغم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
پابسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای ساقه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شبمنو صدا کن ، صدا

پ.ن : به صورت کاملا داوطلبانه حاضر بودم جای بهروز وثوق در این فیلم بازی کنم مخصوصا بخش شکستن شیشه هایش را

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

این چهار شب خوشبختی برای یک عمر بس بود

بعضی وقت ها فقط بعضی وقت ها یه لحظه خوشبختی به همه چیز می ارزد می دانم به قول دوستی همه ی اینها بوی گه شعار میدهد اما ...

دل من همی داد گفتی گواهی که باشد مرا روزی از تو جدایی
ولی هر چه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گواهی
من این روز را داشتم چشم ، ازین غم نبودست با روز من ، روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن نچندان که یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود گناهم نبودست جز بی گناهی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا به این "زود سیری" چرایی ؟
که دانست کز تو مرا دید باید به چندین وفا ، این همه بی وفایی !
سپردم به تو دل ندانسته بودم بدین گونه مایل به جرم و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم که تو بی وفا در وفا تا کجایی !
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش بهایم مرا باش تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بی ارج خواهی نگر تا بدین خو که هستی ، نپایی ...
وقتی زندگی به بهم ریختگی همین شعر باشد فقط میتوان رد بیتی را که طعم تلخ زیبایی دارد دنبال کرد همین .

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

از کرامات شیخ ما

ای شیخ تکلیف چیست ؟
شیخ : تکلیف همان است که بود !

دست بر دار و برو ول کن این خم ساغری

پای بگذار در اون راهی که فک کنی بهتری که فقط فک کنی بهتری
ای دهر تو بخور این راه را کلا
که ما نخواستیم داوری
وقتی زندگیت با طناب محکمی بسته شده به حماقت های دیگران از آن همخوابگی که باعث به وجود آمدنت شد تا دوست داشته شدن و دوست داشتن همه همه فقط یک اتفاق است که از هر زاویه ای که نگاه میکنی پوچ محض است حالا نمیدانم این وسط دیگر این برنامه ریزی و دویدن هایش را چه توجیحی برایش بکنم ( بکنیم) من که از اول حالا یا به خاطر تنبل بودنم یا هر مزخرف دیگری فقط رو تختم دراز میکشیدم و به ساعت رو برو خیره می شدم تا بفهم کسی که زمان را برای اولین بار اختراع کرد حرامزاده بود یا شوخ طبع ؟!

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
************
به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
*************
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نوركسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟
و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ،
حتي از نگاه مرده اي هم رد پايي نيست
*************
تمام شد دیگر چیزی برای گفتن نمی ماند

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

آه من بسیار خوشبختم

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

هرزه دست ...
هرزه دست...
آه من بسیار خ.....و.....ش....ب.......................
دیگر باورم کرده ام داشتن چیزی بهتر از هیچ است حتی اگر آن چیز هرزه دستی باشد وقتی ناراحتی داری باز چیزی هست که نفرتت را سرش خالی کنی از دستش عصبانی شوی یا نازش را بکشی همین نارحتی می شود همدم لحظات تکراری بی ارزشی که حتی برای بد بودن هم نمی ارزد
به قول خرمگس این تاریکی درونی است . در آنجا نه گریستنی وجود دارد و نه دندان بر هم ساییدنی ، فقط سکوت است ، سکوت.

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

لجن

پروانه‌ی مسین
آیینه وار ! بر پا نشسته بود در پهنه‌ی لجن !
وهر دو روی آن
خط بود
خطی بسوی پوچ ، خطی به مرز هیچ

برای خوشحال بودن زیادی جوانم و برای غمگین بودن زیادی پیر
اصلا بودن حوصله میخواهد که من مدت هاست ندارم
نه افسرده ام نه نهلیستم نه وازده نه هزار کوفت و زهرمار دیگه

عجب شبی بشه امشب

در این شبهای عزیز در رحمت خدا باز
کره خر حیای گربه کجا رفته
پ.ن : سخنان قصار ما در شب هایی که خدا آتیش زده به مالش

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

منو با اسم کوچیکم صدا کن
همین امشب برای آخرین بار
که از فردا تورو میبوسم
ولی از پشت آجرهای دیوار
من با اسم کوچیکم صدا کن
همین حالا که بغضم تو گلوم

بعضی وقت ها جلف ترین چیزها برای آدم معناهای عجیبی پیدا می کنه گیرم بقیه متوجه این نباشن که این خود آهنگ نیست که تورو جذب کرده لحظه ای که هر بار آهنگ شروع میشه عین وقتی که خون توی آب میچکه تو ذهنت پخش میشه
تفنگ های پر برای شلیک به مغز های پر ساخته شده اند و مغز های خالی برای پر کردن این تفنگ ها

And i said:Lord I'm FREE at LAST.....



بالاخره شیکوندم.....................................

بالاخره شیکوندم.....................................

بالاخره شیکوندم.....................................

یکی گفت امشبو بیخیال دخمت شو بیا بریم.
گفتم بزار یشب punk باشیم rock زندگی کنیم.
وسط یه اتوبان متروکه نشستیم.انگار ماله هیچکس نبود.تاریک بود.خوب بود.خنک بود.خوب بود.......
یه عمر شعارو شیکوندم.4 نفر بودیم.3تا ساز.2 تا لیوان.1 شیشه 1.5 لیتری زندگی.0 تا غریبه.
دوره کردیم خاطره هامونو با اهنگ.با بوی عیدی یاد بچه گی
با توهم با ما نبودی از خیانتها
با یه شب مهتاب به یه امید واهی رسیدیم.
فرهاد با ما چه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جای دوستامونو با wish you were here خالی کردیم.
با high hopes رفتیم فضا.
david,roger شماها دیگه کیا هستین!!!!!!!!!!!!!!!1
جاذبه زمینو مسخره کردیم.از محسن نامجو گفتیم.اززندگی ازاول اولش تا اخرتش.
بی ربط گفتیم.
مهمل گفتیم.
درک کردیم
.قضاوت نکردیم.
خودمم نفهمیدم چی گفتم!!!
با اجازه ما بریم.چه حالی میده تلو تلو خوردن..........

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه


break for fredom*


بعضی وقت ها به خودت فوش می دی چرا از کسی چیز میگیری که به فاکت بده
کلیپ carival of rust رو از Sundance Kid گرفتم از دیروز یه سره دارم گوش میدم شعر موسیقی و همه چیش رو بزارید کنار(حالا نه اینقدرکنارا ایناشم فجیع ) اما کلیپش یه فیلم کامل که انگار سالوادور دالی ساخته البته رنگی و به مدت 4 دقیقه اینقدر صحنه های خوب و فاکمند ( اصطلاح خودم ها) داره که هر بار گوش کنید احتمال داره بعدش تیکه های مغزتون رو مجبور باشید از روی مانیتور جمع کنید
پ.ن : نمیدونم چرا موقع دیدنش یاد شعرای نصرا رحمانی افتادم
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
* کلیپ carnival of rust

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

قرار نبود زندگی باشد یک پرده غم انگیز از نمایشنامه ی های میلر
قرار نبود زندگی سکانسی از (( از نفس افتاده ی )) گدار باشد
قرار نبود زندگی شعری باشد از فروغ برای مرگ
قرار نبود زندگی ملودی غمگینی باشد که آن نوازنده ی دوره گرد مینوازد برای مرگ کلاغ هایی که برای همیشه تنها می مانند به وفاداری
......
قرار بود زندگی ملودی شادی باشد با رنگ قرمز
قرار بود زندگی آن شعری باشد که نوشته می شد برای معشوق
قرار بود زندگی عاشقانه ی صبحانی در تیفانی را بازی کند
قرار بود زندگی تاتری باشد جلف برای خندیدن به هیچ
....
می شه داد زد آهای مردم .....

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

رفتم سر کوچه یه پاکت سیگار بگیرم رفتم اون دنیا تا بمیرم

نمایشنامه : جنگیدن برای چیز هایی که دوستشان دارید یا رفتم سر کوچه یه پاکت سیگار بگیرم رفتم اون دنیا تا بمیرم
پرده اول :از در و دیوار کثافت می بارد ولی هنوز امیدی هست .. امید اینکه کسی تفنگی این نزدیکی ها گذاشته باشه برای روز مبادایش در این سرای بی کسی لعنت بر کسی که به در بزند حوصله ی نصیحت ندارم گفتم که گفته باشم
پرده دوم :وقتی که بارون نمیاد ابر زمستون نمی آد این همه ناودون چی چی ؟
پرده سوم : الشر فی ما وقع ( شر در اتفاقی است که می افتد )زیاد خوشحال نباش اوکی

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

عشق همیشه در مراجعه است

می‌شه یه مرده بود، تو بیمارستان
می‌شه یه مادرمرده، توی قبرستان
می‌شه یه مرده بود، تو تیمارستان
می‌شه یه قرص خورده، توی قبرستان
می‌شه داد زد: آهاااااااااااااااای مردم، کلاً به ...
بعضی وقت ها فقط این میشه ها واسه ادم می مونه من که آخریش رو انتخاب کردم نه واسه اینکه مبارزه کنم که اگر یه روز بخوام این کارو بکنم از یه جای کوچیکتر مثل بانک زدن شروع میکنم *
اما اگه قرار له بشم ترجیح میدم استخونام لای چرخ دنده هاش گیر کنه بعدشم لذت می برم وقتی قیافه ی آدم تمیزارو موقعی که دارم داد میزنم میبینم

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

دلا غافل ز سبحان ، ز سبحانی چه حاصل

بعضی وقت ها فکر میکنم شاید این خدای دیگران واقعی تر از خدای نداشته ی من باشد خدای انها جان میدهد برای فرار از همه چیزی که بوی کثافت می دهد جان می دهد که به پایش بیفتی و ازش محبت گدایی کنی بابت چیز هایی که بعدا به تو می دهد و تو میدانی حقت بوده و نداشتی شکرش کنی
حالا تو هی بیا استدال کن که خدا نیست، نداریم باز من میگویم خوش به حالشان که خداییی هست که با مشت به صورتش بکوبند .

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

خداهای بخشنده شما

خدای اتوبوسی تو امروز داشت روسپیگری میکرد همه چیز را فروخت به دستی که به سمتش دراز بود به یک التماس بالا و پایین تر چه فرقی می کند

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

منازعه

لذت بخش ترین حس دنیا معاشقه کردن با تخیل در رختخواب است فقط کاش معشوقه تان تلخ تر از واقعیت نباشد

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

MIZUNDERSTOODZ

امروز خدا رو تو اتوبوس دیدم, اصلا حرفهامو نفهمید!!!

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

جنگل آسفالت

روزمرگی های بدون مرز
هیچ جیزمان اصل نیست روزمرگی ها یمان شده روز-مرگی آن هم نه اصلش.
دلم هوس یک سقوط کامل و بی عیب و نقص را کرده .
همیشه این جمله در سرم بالا و پایین میرود
به خاطر همسرم نبود ، کار دیگری نداشتم *
کار دیگری ندارم میروم یکم بمیرم

پ.ن : * جمله بالا از رومن گاری است قبل از خود کشی اش

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

A Requiem for a fallen one


َA Requiem for a fallen one



what have i become
what am i doing here
i guess i've fall

i'm a downfallen angel
who knows how to fall
what have i done???

{next day
next day
next day
is all my reason to stay}


My ears myears
what did you hear,what did you hear
that made such a fear

oh,My eyes my eyes
Can you see,can you see
can you see trough their disguise??


{next day
next day
next day
is all my reason to stay}


My legs my legs
come on,come
it's not a good time to go numb

My hands my hands
Stop,stop burying the shame
it doesn't matter from where we came


{next day
next day
next day
is all my reason to stay}


My tongue my tongue
say why?what did you say?
when they took your voice away

oh.My body my body
what?what have you done?
that you deserve to fall apart and be gone


{next day
next day
next day
is all my reason to stay}


WHY DON"T YOU PULL THE PLUG AND LET ME BEEEEEEEEE

حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن

حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن
خبر خوبی در کار نخواهد بود.
پستچی مدت هاست در قبر خوابیده.
تورم هزار درصدی خوشبختی.
نگران نباشید با اسرافیل معامله ای کرده ام قرار شد در ازای شلوار جین کلوین کلاینم صبح ها در صورش بدمم .
شاید بتوان خوشبختی را هم هم مثل همه چیز شبیه سازی کرد ترومن شوی جدید در راه است.
اما یک واقعیت زیبا وجود دارد بد بختی واقعی داریم بدون کم و کاست به ریسمانش چنگ بزنید شاید روزی همین هم نباشد.
میروم خدا را شکر کنم بابت این همه خوشبینی احمقانه که در من نهاده است.
من.
من.
من.
من.
مردم.
همین