۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

با من مپیچ که تلخم

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خاک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم

با من مپیچ که تلخم و این تلخی از برای این نیست که چیزی برایم نماینده است
وقتی از دور نظاره گر از دست دادن دیگران هستی سخت تر است و نمیتوانی
می شود شبیه دلفین هایی که دسته جمعی به گل می نشینند آن صدای غمگین ما را هم به سمت ساحل می کشاند و از همه درد ناکتر این به گل نشستن
خود خواسته است
من معنی این خودکشی دست جمعی را خوب میفهمم

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

سیمای مردی در میان جمع

من هیچ وقت راز این مهمانی های شلوغ و غیر صمیمی شبانه را نفهمیدم جایی که مجبور باشی با یک لباس ناراحت و لبخند ابلهانه هم صحبت آدم هایی شوی که اگر خارج از این مهمانی بود برای هم شبیه آدم هایی با دو زبان متفاوت می بودیم
مجبور باشی بخندی و شوخی کنی و بدتر از آن در آخر همه از این که چنان دلقک خوبی بودی به تو تبریک بگویند و از تو برای مهمانی های بعدی هم دعوت کنند
فقط این می ماند که بعدش من برای یک هفته با اخلاق سگی ام حوصله ی خودم را هم سر میبرم تا زندگی ام باز به روال عدی اش بر گردد و منتظر بمانم باز هم مهمانی باشد و دلقکی بخواهند و کسی من را به روی صحنه صدا کند

پ.ن : اگر نبود این شعر های صالحی و صدای شکیبایی ، اگر نبود این تفنگ دسته نقره ای و صدای ناظری ، اگر این اگر ها نبود ...

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

it hurts to feel,it hurts to see,it hurts to hear....it hurts bad





فااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ک
فاک.
فاک فاک فاک فاک فاک.....
چه دردی میکنه جای ترکهای تضادهای همه جورم .........................

نوشتنم نمی آید
بدیش این است که سکوت کردنم هم نمی آید
چیزی می خواهم بگویم که خودم هم نمی دانم


نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد،
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم:
حال همه ی ما خوب است،
اما تو باور نکن

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

زلف بر باد مده تا ندهی بر باد دل

تنها چیزی که از این هوا دوست میدارم این آهنگ محسن نامجو و کلیپ تصویری است که از آن ساخته شده یک بی قائدگی خاصی دارد نه خوب خوب میکند حالت را نه بد بد بین این دو در نوسان هستی وقتی ناز بنیاد میکند که بکند بنیادم لذت می برم و وقتی می میخوری با همه کس تا بخورم خون جگر نابود میشوم ، رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
و من سوت میزنم به جای همه ی کسانی که بر بادرفته اند

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

سوته دلان

خوش به سعادتتون که می‌رین روضه ، جاتون وسط بهشته ، ما که دنیامون شده آخرت یزید . کیه ما رو ببره روضه ؟ آقا مجید تو رو چه به روضه ، روضه خودتی ، گریه کن نداری ، وگرنه خودت مصیبتی ، دلت کربلاس *
آخ که چقدر دشمن داری خدا ، دوستتاتم که ماییم ، یه مشت عاجز علیل ناقص عقل که در حقشون دشمنی کردی .*
* سوته دلان
خورشید دم غروب ، آفتاب صلات ظهر نمی‌شه ، مهتابیش اضطراریه ، دوساعته باتریش سه‌ست ، بذارین حال کنه این دمای آخر ، حال و وضع ترنجبین بانو عینهو وقت اضافیه بازیه فیناله ، آجیل مشگل گشاشم پنالتیه ، گیرم اینجور وجودا ، موتورشون رولز رویسه ، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو ، دینامشون هم وصله به برق توکل ، اینه که حکمتش پنالتیه ، یه شوت سنگین گله ، گلشم تاج گله !*
* مادر
گفتم که گفته باشم همین

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

Defragmenter

راستی برای من مرگ فقط و فقط یک تصویر دارد تصویر دوستی که در راهنمایی با هم بازی می کردیم و یک فردایی که یادم نمی آید کدام فردا بود اعلامیه دیدم که عکس همبازی دیروز من امروز مزین شده بود به واژه اناالله و ... آن هم دقیقا در روز تولدش آن سال برای بچه های مدرسه راهنمایی عبدالی تمام خاطرات خلاصه می شد در نیمکتی که قبل تر جای دو نفر بود و حالا جای یک نفر
هیچ وقت از مردن افراد پیر ناراحت نشدم حتی نزدیکترینشان که مادر بزرگم بود به نظر این نوع مرگ یک راه حل و یا یک تصمیم بود برای آنها اما مردن بقیه فرق دارد با اینکه همیشه به کسانی که از روی فهمیدن خودکشی میکنند احترام میگذارم ولی یک جای کار اشکال دارد و آن هم خاطره و بخش از زندگی ایست که از دیگران می دزدند یک جای خالی بزرگ که هیچ وقت پر نمیشود .
نمی دانم شاید خودخواهانه باشد که بخواهم دیگران به خاطر خاطرات من چیزی را تحمل کنند که خودم اگر وجودش را داشتم تحمل نمیکردم فقط این را می دانم این جاهای خالی هر روز دارد بیشتر میشود و من دیگر حتی یک خاطره پیوسته ندارم

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

world at the corner of my eye....

تابلو از david hoch baum
شب در چشمان من است
به سیاهیه چشمهام نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدیه چشمهام نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.....

*به قول دوستم اگرروحی هست روحت شاد.

فرقی هم میکند ؟

وقتی مجبور باشی به جای چند نفر زندگی کنی و برای هر کس یک شخصیت باشی این را هم که بگذاری کنار حافظه ی فاجعه ات تبدیل می شود به یک سکانس مضحک که وسط کار یهو یادت میرود باید کدامشان باشی و آدم ها دور و ورت انگار شاهد یک مراسم گردن زنی هستند با انزجار و البته اشتیاقی بی رحمانه به این صحنه خیره می شوند .
داستان وقتی جداب تر میشود که بعد از همه ی اینها خودت هم یادت نمی آید کدام شان تو واقعی هستی ؟
اصلا مگر فرقی هم میکند ؟

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

چیزی بگو دست کم غمناله ای!

- هی شاعر.. شاعر.. این هیولا کیست که دندان هاش
در رگبرگ های نازک گلی فرو رفته است..چنین تلخ؟
(لبخند
میزند یا نمیزند؟
شاعر که کناری ایستاده است
دستها
فرو افکنده
چون یاس..)
- هی شاعر شاعر
این ابرعنکبوت کیست
که برلبخند کودکان تار تنیده است چنین سیاه؟
( هیچ نمیگوید شاعر
تنها دفترش را
چون انزوایی خاکستری
در برابر
چشمان سردار فاتح
ورق می زند)
هی شاعر شاعر!
این سیا قهقاه.. تاریک عربده کیست
که لالایی مادران
و سهراب خوانی پدران
در برابرش
نتی از سیاه سکوت مینماید..؟
ها.. چرا لالی شاعر..؟!
چیزی بگو دست کم غمناله ای!
که بدانم لال نیستی!
این هیولا کیست که عشق را در
شعر هات
چنین سیاه کرده است؟
- این شمایید سردار
و این صدای چکمه شماست
وزن شعرهای مرا
اینسان بهم ریخته است
ولا من
هنوز چنان عاشقم
که میتوانم
از پولاد شمشیرتان
برای محبوبم
گلی
بسازم...
ملاحت اسدالهی

پ.ن : بعضی از چیز ها بهتر است جلو چشم آدم باشند هر چند شاید برای باور اینکه هنوز می توان از پولاد شمشیر برای محبوب گلی ساخت کمی دیر شده باشد اما ...

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

بیمار خنده های تو ام

بگذار سر به سینه ی من, تا که بشنوی ,
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را .
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق ,
آزار این رمیده ی سر در کمند را.
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت:
اندوه چیست ,عشق کدامست. غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت :این مرغ خسته جان ,
عمری است در هوای تو از آشیان جداست.
بگذار تا ببوسمت .
ای نوشخند صبح,
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب ,
بیمار خنده های تو ام ,
بیشتر بخند !
خورشید آرزوی منی ,
گرم تر بتاب
.
.
.
.
بیشتر بخند
بیشت.....

....Civilization


تابلو اثر
Alan Macdonald



Dance me to your beauty with a burning violi

Dance me through the panic till Im gathered safely in

Touch me with your naked hand or touch me with your glove

Dance me to the end of love

Dance me to the end of love

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

بی خیال به سکستان برسید

دلم کمی نفهمیدن میخواهد
کمی بی خیالی
خانم ها آقایان باور کنید من گدا نیستم فقط دیگر بدون آرزو نمی توانم زندگی کنم
لطفا ...
بی خیال به سکستان برسید

ادیت 1 : ....
ادیت 2 : کماکان بی خیال به سکستان برسید

لعنت بر شما

دست هایی که از شدت تمنا قطع شده اند
و (( آنی )) که به آنی فروخت تمامی آنچه از معصومیت داشتم
روحم را رو بروی سینمای آزادی جا گذاشته ام بر روی سنگ فرشی از ابتذال
جنگیدم
تسلیم شدم
و
تمام شدم
حالا برای اداره اوقاف کار میکنم . وقف میکنم زندگی کودکی را که کودکی نمیکند ، وقف میکنم شرافت روسپی را که هزاران بار پاک تر از من است
حالا معنی این شعر را می فهمم :

قطار می رود...
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و هم چنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام ...
لعنت به شما که همگی میروید و من هنوز بر روی چمدانی از آرزوهای نداشته ام بر سکو به انتظار نشسته ام

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

خاطرات روسپی های سودا زده من

یک جای کار ایراد دارد این را میدانم
اوایل وقتی شبیه دیگران نبودم از این تفاوت لذت میبردم از اینکه برتر از دیگرانم یا شاید فکر می کردم برترم
بعدتر این احساس لذت تبدیل به تنفر شد یا شاید حسادت از همه کسانی که به مبتذل ترین روش ممکن از زندگی شان لذت میبرند و من نمیتوانم
بعد تر تبدیل شد به نوعی بی تفاوتی و گاهی اوقات همرنگ شدن تصنعی برای اینکه تنها نباشم
حالا تبدیل شده به نوعی ترس
ترس از اینکه این فاصله هر سال بیشتر و بیشتر می شود و من همان هستم اما دیگر آن حس ترحم راهم ندارم
به قول داستایفسکی برایم السویه است که چه اتفاقی اطرافم می افتد اینکه آنها من را احمق می دانند و من آنها را احمقتر از خودم
حالا هم دیگر حوصله ی پیدا کردن ایراد را هم ندارم
چیز های زیادی را قبلتر جا گذاشته ام جاه طلبی ام ، کنجکاوی ام و هزاران خاطره و حس دیگر که فقط جایشان را با هیچ با خلی پر کرده ام
پ.ن : شبیه آن اپیزور mushi shi می شوم که مردم دهکده با صدای دخترک دنیایشان رو به پوچ و نیستی می رفت با این تفاوت که تمتمی اینها خود خواسته است

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

Do Angels Really walk among us!!!

داشتم راهمو میرفتم.اهنگمو گوش میکردم....
یه صدای جیغ از پشت سرم شنیدم و دیدم که همه با تعجب به پشت من نیگاه میکننو میدوند....
اون زنه جیغ میزد دارم میبینمشون....دارم میبینمشون....
حالم از خودم به هم خورد که حتی صدای اهنگمم کم نکردم.چه برسه برگردم ببینم چی شده!!!
به این فکر افتادم که چی دیده بود که انقدر پریشون شد؟ اینکه من دارم به چه هیولایی تبدیل میشم.....؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی​غمی
آدمی در عالم خاکی نمی​آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
پ.ن : حالا می تونی گریه کنی نه ؟

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

روند تکراری.............

چرا گریه کنم وقتی که بعضی از فرشتها حقشونه که بمیرن ؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد ( شد)

واقعا فکر میکنید اگر قرار بود بر اساس صلاحیت به انسان ها اجازه ی بچه دار شدن بدهند چند درصد این اجازه را میگرفتند حاضرم سر شرف نداشته ام شرط ببندم این عدد از 1 % آن هم خوشبینانه فراتز نمیرفت که اینها هم از آنجا که کمی فقط کمی شعورشان می رسد دیگر بچه دار نمیشوند
همه چیزمان به همه چیزمان می آید حتی بچه دار شدنمان . همین می شود که یه مشت دیوانه ی روانی مثل من و شما تحویل جامعه می دهند ( می دهند؟!) که بهترین خاطرات دوران کودکی و جوانی شان نبودن کنار خانواده است و اشتراکشان با پدر مادر هایشان فقط به زندگی در زیر یک سقف و غذا خوردن منتهی می شود
پ.ن : نمیدانم اما این کثافت اینقدر همه گیر شده که به راحتی میتوان همزاد پیدا کرد یعنی همه چیز اینقدر بدیهی است که همه مان شبیه هم میشویم البته مشکل از من هم هست من همیشه زیادی شبیه به دیگران میشوم از کسی که شخصیت کودکیش در ادراه های سپری شده و بهترین هم بازی اش کمد لوازم تحریر اداره بوده انتظار بیشتری نمی توان داشت

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

این سرنوشت تقدیر یا هر کوفت و زهرماری که اسمش را می گذارید بعضی وقت ها بازی های جالبی با آدم میکند
یعنی آدم خوشش می آید که چیزی هست که اینقدر بی رحم و شوخ طبع است دلگرم کننده تر از خدای با کلاس بقیه است
چند روزی حال ما خوب نبود البته بای دیفالت حال ما زیاد هم خوب نیست اما این بدی یه کم بیشتر بود یعنی چند چیز مزخرف با هم هم فاز شده بودند و پدیده تشدید رو ( بچه های ابله برق احتمالا معنیش رو میفهمن البته احتملا) به معرض ظهور گذاشته بود
بعد کمی که دقیق شدم دیدم زرشک تمامی این چیز ها نیمچه مشکل هم نیستند یعنی هیچ پخی در کار نبود و ما به ظرز حماقت ناکی خوشحال بودیم که در حال دسته و پنجه نرم کردن با مشکلات هستیم . حالا چه شد که به یاد سرنوشت افتادم در این قضیه نمیدانم فقط خواستم تقدیری کنم از عالیجنابانی که زحمت ریدن به هیکل ما را از بالا می کشند ب هر حال ما هم باید توشه ای برای آخرت خود ذخیره کنیم دیگر
راستی تا یادم نرفته دیروز مطلبی خواندم در مورد خودکشی یک دختر 13 ساله در جنوب به خاطر این که نمی خواست شوهر کند حوصله ی نوحه خواندن ندارم فقط اینکه در کمال بی رحمی به این فکر کردم که چه خوب است در این کثافت خانه حداقل زن نیستم
ا چرا نمیخندید ؟ ماجرای به این بامزگی ؟!
لعنت به شما که هیچ حس طنز ندارید !

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

بروید بمیرید لطفا

پل نیومن مرد
یعنی نه اینکه الان بمیرد
یه چند وقتی میشود
فکر کنم از شب هفتش هم گذشته باشد شاید ظهیرالدوله خاکش کردند
راستش اینقدر ها هم مهم نبود یعنی گذاشتمش کنار آن همه به چپم های دیگر
اما هرچه با خودم کلنجار رفتم دیدم من بمیرم و خودم به خودم چیزی نگویم ؟ نمی شود که !
حالا می ماند دیدن فیلم هایش که دوست میدارم مثل بیلیارد باز بوچ کسیدی و گربه ای روی شیروانی داغ
حالا که چه بیایم ازش قهرمان بسازم ؟ خب آدم ها میمیرند دیگر
شما هم اگر خیلی ناراحتیت میتوانید بروید بمیرید
گفتم که گفته باشم همین

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

این سردرگمی از همه چیز بدتر است حسی بین خوب بودن و بد بودن که به ثانیه ای تغییر میکند اینکه در خوب بودن حالت هم نگران چند ثانیه دیگر هستی که حالت از خودت هم به هم میخورد وقتی نمیتوانی خودت باشی یعنی وجودش را نداری دیگر خوب یا بد بودن چه فرقی میکند این تو نیستی که خوب یا بدی همان نقاب است همه این مزخرفات را وقتی بگذاری کنار فصل پاییز که بهترین روز آدم را میتواند به گه بکشد این فصل حتی به درد خودکشی هم نمیخورد

تنهاتر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم ، رو سفره ی برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه باغم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
پابسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای ساقه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شبمنو صدا کن ، صدا

پ.ن : به صورت کاملا داوطلبانه حاضر بودم جای بهروز وثوق در این فیلم بازی کنم مخصوصا بخش شکستن شیشه هایش را