۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

ای برادر کجایی

چه کرده اید با خودتان . ریدید به هر چه داشتید ، به هر چه خاطره بود از خودتان به هر چه برادری داشتید با ما . خیالتان ما می مانیم تا برگردید به قول خودتان سر بلند ؟ برگردید و دوباره طلب دوستی کنید ؟ اشتباه کردید یا ما را زیادی دست کم گرفتید یا تاریخ نخوانده اید ، نادر شاه افشار هم که باشی دو مهتر سر خربزه خشتکت را می کشن سرت شما که آغا محمد خان هم نبودید .
حالا بیایید هر وقت شد ما هم می نشینیم سر این گذر منتظر تا یاد بگیرید چقدر فرق است بین دوستی که شان رفاقت را نمی شناسد و می شاشد به کلمات و آن دیگری ها . بیاید روزی این طرف ها فقط حیف که دیگر دوست نمی گذرید از این کوی و اینجا اگر اسم شب را بلد نباشی بز آورده ای و بز آورده اید که دوست دیگر نمی توانید بگذرید و بدتر آنکه خودتان هم این را تا وقتش نخواهید فهمید
ما منتظریم

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

You're the truth Not I. You're the truth not I

از من جواب می خواهی ؟ جوابی که حتی سوالش را هم نمی دانم . نمی دانم از کدام طرف باید بدوم ؟ اصلا باید بدوم ؟
تمام منیت من خلاصه می شود در لگد هایی که گاه و بیگاه می زنم به خودم ، به چیز هایی که دوستشان می دارم و پشت تمام این اشتباه بودن ها دلیلی است برای اینکه به خودم اثبات کنم که هستم .

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

نوستالژی روز های بارانی و تاکسی های دم کرده
همین