۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

نمی شود دیگر صدایم بالا نمی آید ، انگار کسی خرخره ام را می جوید اصلا چه بگویم ؟
بگویم تو را به علی این قدر از من آدم بودن خوب بودن دوست بودن نخواهید ! بگویم تو را به آبروی زهرا مرا درگیر این همه پیچیدگی نکنید که من تمام چیزی که می خواهم بودن است ، نه چیزی به جایی اضافه کنم نه خاطره ای بسازم برای کسی .

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

از ابتدای حالت امکان

نمی دانم چه شد یاد اول راهنمایی افتادم . آن روز که از آن جمع بیرون افتادم فقط حماقت های بچه گانه نبود ، یاد گرفتم همراه هیچ جمعی نباشم حتی اگر هزار سال کنارشان بودم عضوشان نباشم . تمام راه را به فکر انتقام بودم اینقدر که وقتی چند وقت بعد خبر سرطان محمد آمد حس می کردن این نفرت من است شرمنده بودم از همه و برای همه توضیح می دادم که من این را نمی خواستم دست من نبود .
سال بعد محمد که آمد دیگر هم را حتی نمی شناختیم من تمام خوشبینی ام نسبت به آدم ها را سال پیش جا گذاشته بودم و محمد شاد ترین موجودی شده بود که تا به حال دیده بودم من بعد از ظهر ها با معلم ریاضی ام و چند نفر دیگر که اسمشان را هم نمی دانستم بسکتبال بازی می کردم و او برای معدل بالا با خر خون های مدرسه رقابت می کرد .

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

یعنی واقعا باید برینید به همه خاطره ی ما از هرچه آدم و جاست . مدرسه را کردید پارکینگ به جهنم دیگر این رستوران را کجای دلمان جا بدهیم مگر همان شیرینی فروشی مزخرف با آن صاحب بداخلاقش چش بود ، آن جهنم این تعاونی را چرا به فاک دادید فکر نمی کنید خاطرات بچگی ما بعد از مدرسه هنوز هم آن دور و ور پرسه میزند ، جای آن همه ساختمان بدرنگ باخاطرات هزار ساختمان بدرنگ بی خاطره ساخته اید . فردا من برای آدم ها از پارکینگ و پاساژ و بانک خاطره بگویم؟! کثافت ها بروید به جاهای دیگر شهر برینید بدون کمک شما هم ما به اندازه کافی با این شهر و مردمش غریبه هستیم این خاطرات جمعی ما را بانک نکنید

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

من هم فقط مثل اون بیست و پنج ساله ام
نه برادری داشته ام که خود کشی کند و نه بادی ی بود برایم نامه بنویسد هر چقدر هم سعی کنم نمی توانم این حرامزاده گی زندگی ام را گردن کسی بیاندازم .
شاید تنها شباهتمان این است که من هم به هر اتفاق خوبی بدبینم .

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

Cold, cold water surrounds me now

تو از سرزمین ایده آل ها می آیی و من پشت سرم پر از خرابه است که اگر پلی بود هم برای بر نگشتن خراب کرده ام انسانیتم جا مانده در آن سرزمین نه از سر سرخوشی ، اجبار راه بود برای من ، همین می شود که من هم مرد بی وطن هستم و همیشه در فرار از هرچه گذشته برایم گذاشته که حتی رفیق سال پیشم هم مرا نمی شناسد بعد از چند ماه دوری ، انگار من از زحل آمده ام او از عطارد و خورشید برای هر یک از ما جای دیگری غروب می کند .
هر روز و هر شب انگار از سایه ام فرار می کنم و او هم خسته از این بازی تکراری پشت به من روی دیوار ها می دود . فردا برای من گذشته ای است پر از خاطراتی که برای سرپا ماندن تدوینشان می کنم بخش های خوبش را برای صحنه پایانی سینما پارادیزو نگاه می دارم و الباقی را نمایش می دهم . از دستان من هیچ داستانی برای کودکان نوشته نمی شود ، هیچ جمله ای برای دلداری کسی گفته نمی شود ، هیچ رسولی رسالتش را تمام نمی کند ، هیچ مردمی ایمانشان حفظشان نمی کند و خدایی زاده نمی شود.
نقالی من پراز نئشگی هیچ بودن است .

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

می دانی خواب آدم کشتن یعنی چه ؟ نه نمی دانی .
نه نمی دانی برای من خواب کشتن کسی یعنی چه ، یعنی آن من دیگر آن من نیستم کس دیگریست . حتی اگر حق ( حق؟) باشم من، که حتی اگر انتقام تمام این سال های به فاک داده ام را گرفته باشم از او