۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

Cold, cold water surrounds me now

تو از سرزمین ایده آل ها می آیی و من پشت سرم پر از خرابه است که اگر پلی بود هم برای بر نگشتن خراب کرده ام انسانیتم جا مانده در آن سرزمین نه از سر سرخوشی ، اجبار راه بود برای من ، همین می شود که من هم مرد بی وطن هستم و همیشه در فرار از هرچه گذشته برایم گذاشته که حتی رفیق سال پیشم هم مرا نمی شناسد بعد از چند ماه دوری ، انگار من از زحل آمده ام او از عطارد و خورشید برای هر یک از ما جای دیگری غروب می کند .
هر روز و هر شب انگار از سایه ام فرار می کنم و او هم خسته از این بازی تکراری پشت به من روی دیوار ها می دود . فردا برای من گذشته ای است پر از خاطراتی که برای سرپا ماندن تدوینشان می کنم بخش های خوبش را برای صحنه پایانی سینما پارادیزو نگاه می دارم و الباقی را نمایش می دهم . از دستان من هیچ داستانی برای کودکان نوشته نمی شود ، هیچ جمله ای برای دلداری کسی گفته نمی شود ، هیچ رسولی رسالتش را تمام نمی کند ، هیچ مردمی ایمانشان حفظشان نمی کند و خدایی زاده نمی شود.
نقالی من پراز نئشگی هیچ بودن است .

هیچ نظری موجود نیست: