۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

می ترسم یک روز بیاید که حسرت همین روزهای تخمی و کثافت را بخورم . با خودم بگویم چه دوران با شکوهی بود که می شد به جمله ای آدمی را رنجاند که رفتن یک آدم از این شهر می توانست هزار خاطره بر سرت هوار کند
می ترسم یک روز بیاید که نه آدمی برای رنجاندن مانده باشد نه خاطره ای برای غمگین بودن

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

حرامزاده من که چیزی نمی خواستم نه مصلح بودم نه عاشق مام وطن می خواستم وقتی از این کثافت توی مغزم بیرون می آیم کمی فقط کمی کثافت بیرونش کمتر از این تو باشد تمام شادمانی ام خلاصه می شد به دیدن یک خاطره رنگی که نه خاکستری حتی
حالا من بی شرف بی غیرت بی همه چیز به وطن دوست خانواده نشسته ام این وسط دورم پر عقده و حسرت و نفرت است از همه
شده ام پروردگار دوست نداشتن ها

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

نه این برف را سر باز ایستادن نیست

می دانی اسم آدم ها با مداد می نویسند کمتر اسمی است که جوهر داشته باشد که حک شود برای همیشه . با اشاره حضرتش به ثانیه ای پاک می شوند از این کتاب ، پاک می شوند و به هیچ جای داستان هم نیست . فرقی نمی کند داستان تخمی و تکراری را از کدام طرف بخوانی با چه اسمی بخوانی

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

*من نمی جنگم نمی جنگم می شینم یه گوشه می گم به یه ورم
من نمی جنگم نمی جنگم من نمی جنگم نمی جنگم
من نمی جنگم نمی جنگم
*127

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

غزلی در نتوانستن

می دانست به گمانم که سرنوشت منحوس همه ی ما از این جاده می گذرد
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسواسی نياويزم،
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست.

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

FUCK

...اوبر: کاش می‌دونستم چرا امشب این قدر افسرده ای آنری. تقصیر ماست؟ سونیا: آنری می‌خواد هم واسه‌اش اتفاق خوب بیفته و هم نیفته. می‌خواد هم موفق بشه هم نشه، هم کسی باشه هم نباشه. هم شما باشه اوبر، هم یه آدم سرخورده، می‌خواد هم کمکش کنیم هم ولش کنیم. آنری اینه اوبر، یه آدمی که از شادی به غم می‌رسه، از غم به شادی. کسی که یهو هیجان زده می‌شه، بلند می‌شه و هیجان زده فکر می‌کنه زندگی پر از وعده ست، خودش رو با جایزهٔ راسل یا نوبل تصور می‌کنه، حس و حال یه دسیسه چین هیجان زده رو به خودش می‌گیره، و یهو بی‌دلیل از پا در می‌آد و فلج می‌شه، به جای عجله، بی‌تابی، شک و تردید، و به جای اشتیاق، دودلی بی‌حساب می‌آد سراغش، بعضی‌ها می‌تونن با زندگی کنار بیان و بعضی‌ها نمی‌تونن...!

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

خنده ام می گیرد وقتی می گوید زندگی برای دیگران آتش بس می دهد که کمی هم نفس بکشند اما برای او از در و دیوار می بارد . هنوز هم از شوق این همه خوشبینی اش به زندگی غمگین می شوم . پیر تر و خسته تر از آنم که برایش از این کلاه زندگی خرگوشی کبوتری چیزی بیرون بیاورم تا نگران نباشد از روزهایی که به قول خودش دارد تلف می کند .

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

می دانم فکر می کنید این سنگر که فتح شد دروازه شهر باز می شود
شهر ارواح است برادر نه جام جهان نما ماند نه کتاب مقدس

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

آخرین وسوسه های مسیح

می شود خودش اتفاق بیافتد؟ یعنی یک روز صبح که بیدار می شوی دیگر لازم نداشته باشی فکرش بکنی، هر روز چرتکه بیاندازی که برای فلانی چقدر تمام می شود جواب آن یکی را چطور بدهم ، ببینی خود به خود رسیده به جای خوبش یعنی نه آن طور که مجبور باشی هر بار برایشان توضیح بدهی تقصیر آن ها نبود که ما آن طور که باید ما نبودیم

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

دوست دارم فکر کنم شاید ده سال بعد که نه منی مانده نه منیتی کسی از سر اتفاق پا به این جا بگذارد ، همدرد باشد .
بخواند و بخواند و بخواند تا تقسیم شود این همه ناکرده ها ندیده ها نشده ها

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

آدم هایی مثل من هر چند وقت یک بار باید خودشان را به خودشان ثابت کنند که باورشان بشود هنوز هم همان من سابقند که هنوز خودشان را هم می توانند پشت سرشان جا بگذارند که یک روز هایی حوصله ی هیچ چهره آشنایی را ندارند
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
اگر

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

من آدم دیرم هر چه قدر هم که از بیرون سعی می کنم این دیر بودن را محو کنم نمی شود و بدترین دشمن آدم های دیر می دانی چیست ؟


تاریخ، ساعت، روز

این وسط یکهو می افتم به این وقفه ی فراموشی ، کلمات یادم می رود آدم ها خاطره ها هر روز باید برای خودم اسمشان را صدا کنم تا یادم بماند رنگشان صدایشان شکلشان


یخچال - ساعت - حتی مادرم


سخت است برادر جان سخت است . برای منی که تمام درکم از دنیا از دریچه شنیدن است این گنگی این سکوت سخت است

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

مردگان آن سال عاشق ترین زندگان بودند

خواستم بگویم می دانی از دست دادن عزیز یعنی چه، بگویم می دانی وقتی امروز هست و فردا نیست و تو هاج و واج می مانی از این همه جای خالی . . .
خواستم بگویم می دانی تا خر خره پر نفرت بودن یعنی چه نفرت از یک قوم و قبیله . . .
که بعد بگویم می دانی تنها چیزی که آدم را سرپا نگه می دارد زندگی کردن به جای آن هاست که انگار هستند که انگار هنوز خواهر و برادر و فرزند و دوست . . .
که می دانی وقتی غم را بین آدم ها تخس نکنی تلخ می شوی گه می شوی . . .

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

از یک جا به بعد تمام می شوم برای همه دیگر با صندلی و دیوار هم فرقی نمی کنم برایشان . به قول بل هیچ کس از یک دلقک مست خوشش نمی آید . دیدنش غم انگیز است و این آخرین چیزی است که هر کس دوست دارد ببیند یک دلقک غمگین .
من هم برای امرارمعاش هر چند وقت یک بار مجبورم این تماشاچیان را عوض کنم بروم یک جای دیگر با آدم های دیگر تا نشناسند این دلقک مست را
همین هم می شود که وقتی ریسمانی از خاطره ، دوستی حتی نفرت به من وصل می شود چشمانم از ترس دو دو می زند
وقتی می شوم مخاطب خاص کسی با خودم سر جنگ می گیرم که مگر من تمام زندگی ام رو دوشم نیست که مگر منی که تمام بودنم خلاصه می شود به فردا صبح ، منی که از دیدن یک ساختمان نیمه کاره تمام هفته ام را به فنا می دهم می توانم برای کسی باد موافق باشم

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

می دانی وقتی تاس آدم همیشه اشتباه بیاید یکدفعه از یک اتفاق ساده همه چیز ویران می شود. انگار که تمام زندگی ات منتظر همان اتفاق ساده باشی تا به همه بگویی بروند به درک .
بگویی دیگر چیزی برای کنجکاوی نمانده . بگویی این مزیت آدم های بازنده است که می توانند قبل هر بازی بازنده باشند و لازم نباشد چیزی را به کسی ثابت کنند .

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

ای زندگی بیزار از تو ام

یه جا تو لیتل میس سان شاین دووین داره با فرانک حرف می زنه بهش می گه کاش می شد 18 سالگی آدم پاشه اون تایم قبلش رو نداشته باشه ، نبینه . حالا واسه ما شاید به خاطر جغرافیامون کاش می شد 45-50 سالگی پاشی بعدشم که 5-6 سال مونده به آخرش دیگه ارزش سعی کردن و نداره بعد این میشه یه زندگی ایده آل ، دیگه تو اون زمان کسی ازت انتطار نداره چیزی باشی حتی خودت .

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

من دورتر از همه به همه ایستاده ام اصلا خوب که فکرش را بکنی من وجودم قائم به ذات است معلول هیچ علتی نیستم .

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

اینجا بدون من

راه رسم ما نیست برادر ، هیچ کدام از این پایان های خوش راه و رسم ما نیست . انگار این دین ما آئین بیچارگی ست .
یعنی یک نفر از ما قرار نیست از این پل بی داستان بی حرف بگذرد ؟

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

وقتی برای من از آینده می گویی خودم را مچاله می کنم که بیرون نریزم منفجر نشوم که نگویم زمان برای من انگار کندتر از شما می گذرد این بیست و هفت سالگی من برای من بیست و هفت سالگی نیست که من هنوز اگر از روی سنگ فرش خیابان منظم رد نشوم تا شب خوابم نمی برد
بعد از این همه سال می خواستم بزنم پشتش بگویم پدر جان نگران من نباش . همین

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

بی خود بی جهت مانده ام وسط داشته های خودم و نداشته های دیگران ، شاید راست می گفت آدم های مثل من خم نمی شوند استواریمان بستگی به شدت هوس باد دارد .
گیرم من همان کثافتی شدم که می گویی حالا من بیایم دندان نشان بدهم که نه آن منی که تو می بینی این منی نیست که هست .
که از یک عکس نمی توانی کل فیلم را حدس بزنی بعد هم بگویی اهوم اهوم کارگردانش ریده بود عواملش گه بودند . حالا نه اینکه نباشد ها احتمالا هزار بار لجن از چیزی که تفسیرش کردی باشد.

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

خواستن برای من بوی مرگ می دهد اینکه همیشه یک سرش گذاشتن و گذشتن است من از نسل سلحشوران نبوده ام برای جنگیدن تعلیم ندیده ام که چیزی را به دست بیاورم یا از دست بدهم .

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

My Apathy




I want the one I was before
To come back for he is the only one I know

I sometimes pour some water on stuff
To see if they melt or if they are gonna grow

Hi Mom, Hi Dad
I'm back

Hi Mom, Hi Dad
I'm back

Hi Mom, Hi Dad
I'm back

Hi Mom, Hi Dad

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

سال های دور از خانه

شاید یک روز یک جا کسی پیدا شود داستان ما را پرده خوانی کند . دستانش را به هم بزند و قال کند . برای مخاطب خاصش که حتما هم مشتری هر روز قهوه خانه ای چیزی ایست داستان نقال هم به هیچ جایش نیست .
بعد پرده خان می نشیند روی یک صندلی کوتاه کنار پرده اش کلاهش را مچاله می کند در دستش می گیرد کمی خیزه می شود به پایه یک صندلی آن ته زیر لب می گوید . تمام شد به گا رفت .
نصف خوبش تخمی تمام شد ، ماند نصف تخمی اش .

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

نمی دانم چطور آن جمله از دهانم پرید ، در پی گفتنش نبودم . اینکه آدم ها از یه جایی به بعد حتی خاطراتشان هم پاک می شود دیگر نمی توانی از روی کفششان هم تشخیص شان دهی می شوند یک آدرس با پسوند http یا یک سایه در عکس های دسته جمعی که بعد از دیدنشان باید به مغزت فشار بیاوری که این آدم که گاه و بی گاه وسط خاطراتت هست که بوده . شاید برای من که همیشه می خواستم یک UFO باشم میان زندگی مردم که هر وقت که خواستم ببینندم زیاد سخت نباشد .
پ.ن : نه برای من هم کم سخت نیست دوست دارم وقتی جایی نیستم فعل های من باشد ، فعل هایی که تنها برای من بوده خوب با بد آنقدر مهم نیست اما گفتنش از اینکه زمانی برای کسی چیزی بوده ام شادم می کند

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

برای مدتی سکون می خواهم نه صدایی که بشنوم نه چهره ای که ببینم پر شده ام از کارهایی که نیمه کاره است و تصمیم هایی که نگرفته ام این میان

انگار نه انگار که این همه روز پشت سر این نوشته هاست عادی شده بود برایم یک ماه دیگر به قول کسری می شوم یک 26 ساله از تهران.

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

دوّمی نباشيد. يا باشيد يا نباشيد. دوّمی نباشيد...*

من نمی توانم آدم دوم باشم برای هیچ کس با قانون کسی بازی نمی کنم هرچقدر هم بازی مهم باشد . من استاد نیست شدنم آنقدر سریع تمام می شوم که حتی یادت نمی آید چیزی کسی یا حتی خاطره ای قبلا اینجا بوده .

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

من بد بودم اما بدی نبودم از بدی گریختم و دنیا مرا نفرین کرد و سالِ بد دررسید: سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا سالِ تاریکی

می دانی ما از همان اول هم آدم های گهی بودیم همین هم شد که اسممان را این گذاشتند نه آرش که برای کسی فداکاری کنیم نه سیاوش که برویم از امتحانی سالم بیرون بیاییم گفتند تو بشو این یک اسم تخمی که آدم را یاد ساقی ها و کاسب های بی پدر و مادری می اندازد که پول را می گیرند و جنس را نمی دهند . بعدش دیگر کسی از ما نخواست برایش مایه برویم یعنی همان اول که خودت را معرفی می کردی همه می فهمیدند با چه عنی طرفند که نباید هیچ وقت کارشان به این جاکش بی افتند .

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

برادر من آدمش نبودم ، از ترس قضاوت شدن دنبال مخاطبش نبودم می ترسیدم آدم ها دنبال این آدم بگردند و من چیزی شوم که آنها می خواهند که نیستم . این جا یک سری مخاطب خاص داشت که من را می شناختند و دنبال من نیستند می داند این ادم اینجا فقط برای اینجاست بیرون هیچ چیز از این آدم دیده نمی شود .
اما این پست ها 50 درصدش مال من است چون اکثرشان مخاطب خاص دارند آن آدم ها چه بدانند چه نه بخش دیگری از این پست ها برای آنهاست .
خواستم بدانی
حیوان هم که باشی می فهمی مرده مرده است باید بگذاری و بروی از کنارش ، دندان نمی کشی برای شکاری که مرده باشد . من نه حرمت مرده می فهمم و نه عزاداری ، به چپم است اما لعنت بر عاقبت شما حرامزاده ها که از مراسم مرده ها هم نمی گذرید از آن هم مرده می سازید دوست دارم باور کنم به قول شاملو باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد را اما این بغض و کینه را که مدت هاست با خودم این طرف و آن طرف می برم چه کنم می ترسم من هم مانند پدرم این را میراث بگذارم برای بعدی ها این همه کثافت و عقده با ما نمی میرد خودش زنده می ماند پابرجا من این کشور را این مردم را این آزادی را این شادی را کردم صیغه شما برای شما اصلا تا دمیدن اسرافیل بخوابیدش . اما دور باشید از اما نه از روی التماس برای خودتان می گویم دندان های ما از خوردن سنگ ها تیز شده

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

من آدم تنها ماندن نیستم . دقیقه ای خودم را به فاک می دهم باید حرف بزنم تا در دنیای خودم غرق نشوم تا بوی گه نگیرم . نه من مرد خبرهای خوش نیستم ، من اصلا مردِ چیزی نیستم. وقتی کسی دور و برم نیست انگار یادم می رود زندگی کردن میروم آن ته می نشینم تا از همه چیز فاصله بگیرم حس کثافتی دارم نسبت به این تنها بودم از آن طرف ذره ای اطمینان به ماندن ها ندارم همان اول هم فکر میکنم که آدم ها می آیند که بروند بدتر که بخواهی به زور هم میخشان کنی به خودت .

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

هی رفیق
ما سالهاست رویای گذشتن از این پل را فراموش کرده ایم خو کرده ایم به ماندن در آن طرف ، هزار شعبده هم که نشانمان دهی باز راهی نمی شویم
ترس رودخانه نیست . ما به داستان های مسافران زنده ایم ،

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

وارطان

بهار، خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر

دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار...

وارطان سخن نگفت ؛

سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت...

وارطان سخن بگو

مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته ست

وارطان سخن نگفت؛ چوخورشید

از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان بنفشه بود، گل داد و مژده داد:

"زمستان شکست" و رفت...

.

.

.

.

. و رفت

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

وارث کدام عشیره ام که آفتاب همیشه از مدار صلات ظهر بر ما می گذرد ، عمود است همیشه این سایه بر سرنوشت .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

سیاوش بچه معروف مدرسه بود در همه چیز هر کس چیزی می خواست باید برای دوم بودن می جنگید از کاپیتانی تیم فوتبال تا سرپرست گروه ستاره شناسی . عادت همه شده بود دوم بودن و عادت سیاوش رئیس بودن . هر چه خودم را می چلاندم حتی نزدیک حلقه محبانش هم نمی شدم
نمی دانم چه شد در آن سن و سال از یک جا به بعد حالم از خودم به هم خورد از این همه حقارتی که بار خودم کرده بودم دیگر نمی خواستم حتی هم کلام سیاوش باشم ، شدم عضو گروه - بچه اسکل ها - آدم های عجیب غریبی که فقط کار خودشان را می کردند حتی زنگ ورزش هم بازی های خودشان را داشتند . نکته جالب این بچه این بود که ذره ای با هم صمیمی نبودیم فقط برای پر کردن وقتمان دور هم بودیم بیرون مدرسه اگر هم را میدیدم راهمان را کج می کردیم انگار یک قرار داد نا نوشته بود . همین شد که در کل دوران راهنمایی یک اسم هم به عنوان دوست یادم نمانده ،
دیگر هم برای هیچ موجودی سعی نکردم خودم را ثابت کنم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

پسر مطمئن باش ماشه را که چکاندی ما را مرده ببینی ، هیچ چیز گه تر از مرده از قبر برخواسته نیست .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

خیال کردی اگه بمیری کسی ناراحت میشه !؟! واسه من فرقی نداره، من با کسی کاری ندارم.

آسمون آبیه
آسمون تاریکه
آسمون زخمیه
آسمون ابریه

یعنی بعضی چیزا می مونه برای همیشه با آدم عین اولین کشیده که خوردی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

I wish I was special But I'm a creep I'm a weirdo

هستند همه جا، انگار نه انگار اينجا يک نفر هست که حالش از هر موجود زنده اي به هم مي خورد همه جا يک جفت چشم دارد تماشايت مي کند داد مي زني فرار مي کني مي جنگي باز هم سرجايشان هستند بايد شغلشان باشد . چرا کسي بايد اينقدر بي رحم باشد که زل بزند به زندگي کسي که هميشه يک موجود زنده پيشت باشد سوار قطار مي شوي مي روي يک خراب شده گهي که شايد آنجا پيدايش کني نيست . کجا جا گذاشتمش ؟ واقعا اين همه آدم هستند که مرا مي شناسند ؟ حرامزاده ها هم چه حافظه اي دارند يک بار که مي بيني شان يادشان مي ماند حتي دفعه بعد سلام کردنشان هم فرق مي کند بوي کثافت آشنا بودن مي دهد . حتما بعدش هم از آدم مي خواهند شريک زندگي تخمي شان باشي . وقت و بي وقت هم زندگي تو را با شاشگاه اشتباه بگيرند و بيايند بشاشند به همه چيز آن هم سر پا .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

به اینکه آدم ها بشوند ماضی بعید عادت می کنی می آیند به قول صالحی چند صباحی هستند و بعد هم داستانی می ماند ازشان برای تعریف کردن یا شاید این هم نه .
بعد وقتی می شنوی فلانی می گوید این دوست 20 ساله من است تعجب می کنی که مگر می شود نه اینکه بد باشد ها نه ، اما شک برت می دارد نکند تو قائده بازی را بلد نیستی

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

نمی دانستند که من خود ویرانگرم نمی دانستند من استاد انجام دادن کارها اشتباهم که من هر بار باید روی مین ها بدوم تا بعد از انفجار جای زخم را بخارانم تا دویدن یادم بماند مردن یادم بماند مین یادم بماند .

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

انگار ظرفت پر شده باشد با هر تکانی حتی از خوشحالی سرریز می شود .
من ؟ گریه ؟ آن موقع که باید هم نتوانستم هه
حالا موقع غذا خوردن حواسم پرت می شود به چی ؟ نمی دانم، یکی آدم دیگر دارد زار می زند صدایش را می شنوم اگر کمی وا بدهم شبیه یک مادر مرده زار می زنم
زار زدن به چی ،
مگر زار زدن دلیل نمی خواهد ؟ من دلیل ندارم
برای هیچ چیز دلیل ندارم
اما این سنگر را هم وا بدهم بچه ها آن عقب قیچی می شوند به فاک می روند نه اینکه حالا نرفته باشند ها اما جسم باید جسم بماند سنگر باید سنگر بماند به هر قیمتی
"می‌دونی یه گردان بره خط، گروهان برگرده یعنی چی؟ می‌دونی یه گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چی؟ می‌دونی یه دسته بره خط، نفر برگرده یعنی چی؟"

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

نمی شود دیگر صدایم بالا نمی آید ، انگار کسی خرخره ام را می جوید اصلا چه بگویم ؟
بگویم تو را به علی این قدر از من آدم بودن خوب بودن دوست بودن نخواهید ! بگویم تو را به آبروی زهرا مرا درگیر این همه پیچیدگی نکنید که من تمام چیزی که می خواهم بودن است ، نه چیزی به جایی اضافه کنم نه خاطره ای بسازم برای کسی .

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

از ابتدای حالت امکان

نمی دانم چه شد یاد اول راهنمایی افتادم . آن روز که از آن جمع بیرون افتادم فقط حماقت های بچه گانه نبود ، یاد گرفتم همراه هیچ جمعی نباشم حتی اگر هزار سال کنارشان بودم عضوشان نباشم . تمام راه را به فکر انتقام بودم اینقدر که وقتی چند وقت بعد خبر سرطان محمد آمد حس می کردن این نفرت من است شرمنده بودم از همه و برای همه توضیح می دادم که من این را نمی خواستم دست من نبود .
سال بعد محمد که آمد دیگر هم را حتی نمی شناختیم من تمام خوشبینی ام نسبت به آدم ها را سال پیش جا گذاشته بودم و محمد شاد ترین موجودی شده بود که تا به حال دیده بودم من بعد از ظهر ها با معلم ریاضی ام و چند نفر دیگر که اسمشان را هم نمی دانستم بسکتبال بازی می کردم و او برای معدل بالا با خر خون های مدرسه رقابت می کرد .

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

یعنی واقعا باید برینید به همه خاطره ی ما از هرچه آدم و جاست . مدرسه را کردید پارکینگ به جهنم دیگر این رستوران را کجای دلمان جا بدهیم مگر همان شیرینی فروشی مزخرف با آن صاحب بداخلاقش چش بود ، آن جهنم این تعاونی را چرا به فاک دادید فکر نمی کنید خاطرات بچگی ما بعد از مدرسه هنوز هم آن دور و ور پرسه میزند ، جای آن همه ساختمان بدرنگ باخاطرات هزار ساختمان بدرنگ بی خاطره ساخته اید . فردا من برای آدم ها از پارکینگ و پاساژ و بانک خاطره بگویم؟! کثافت ها بروید به جاهای دیگر شهر برینید بدون کمک شما هم ما به اندازه کافی با این شهر و مردمش غریبه هستیم این خاطرات جمعی ما را بانک نکنید

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

من هم فقط مثل اون بیست و پنج ساله ام
نه برادری داشته ام که خود کشی کند و نه بادی ی بود برایم نامه بنویسد هر چقدر هم سعی کنم نمی توانم این حرامزاده گی زندگی ام را گردن کسی بیاندازم .
شاید تنها شباهتمان این است که من هم به هر اتفاق خوبی بدبینم .

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

Cold, cold water surrounds me now

تو از سرزمین ایده آل ها می آیی و من پشت سرم پر از خرابه است که اگر پلی بود هم برای بر نگشتن خراب کرده ام انسانیتم جا مانده در آن سرزمین نه از سر سرخوشی ، اجبار راه بود برای من ، همین می شود که من هم مرد بی وطن هستم و همیشه در فرار از هرچه گذشته برایم گذاشته که حتی رفیق سال پیشم هم مرا نمی شناسد بعد از چند ماه دوری ، انگار من از زحل آمده ام او از عطارد و خورشید برای هر یک از ما جای دیگری غروب می کند .
هر روز و هر شب انگار از سایه ام فرار می کنم و او هم خسته از این بازی تکراری پشت به من روی دیوار ها می دود . فردا برای من گذشته ای است پر از خاطراتی که برای سرپا ماندن تدوینشان می کنم بخش های خوبش را برای صحنه پایانی سینما پارادیزو نگاه می دارم و الباقی را نمایش می دهم . از دستان من هیچ داستانی برای کودکان نوشته نمی شود ، هیچ جمله ای برای دلداری کسی گفته نمی شود ، هیچ رسولی رسالتش را تمام نمی کند ، هیچ مردمی ایمانشان حفظشان نمی کند و خدایی زاده نمی شود.
نقالی من پراز نئشگی هیچ بودن است .

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

می دانی خواب آدم کشتن یعنی چه ؟ نه نمی دانی .
نه نمی دانی برای من خواب کشتن کسی یعنی چه ، یعنی آن من دیگر آن من نیستم کس دیگریست . حتی اگر حق ( حق؟) باشم من، که حتی اگر انتقام تمام این سال های به فاک داده ام را گرفته باشم از او

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

قیم قانونی من تا 18 سالگی ، اگر برای نصیحت کردن می آیی آدابی دارد که اول از همه باید مودب باشی وگرنه ریده می شود به هیکلت گه می گیرد سر تا پایت را ، حالا که می خواهی بدانی من این زندگی سگی تو را نه دوست دارم نه می خواهم . من کون هیچ کس را برای پول ماچ نمی کنم ، من دوستم را بابت ترس از هر مادربه خطایی ول نمی کنم ، من برای آدم هایی که برایم ارزش ندارند وقتم را تلف نمی کنم حتی اگر نصف تهران برایشان باشد ، به هیچ جایم نیست که یه مشت گوسفند که در زندگی شان بع بع کردن کارشان بوده در موردم چه فکر می کنند ، اداره دولتی که می روم پیراهن گشاد نمی پوشم ، شاید شاید من یک ایده آلیستی احمق باشم که زندگی به وقتش کونم را پاره می کنم و آن وقت تازه من می شوم یک گه مثل تو . پدر

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

این سیاست حرامزاده از ما بیرون نمی رود ( نمی کشد شاید ) وقتی عاشقانه نامجو می چسبد به برادر سعید آن هم نوع امامی اش دیگر تو خود بخوان . کار به دانجا می رسد که این بلاگ چس ناله ما که ماه ها بود پستی به خود نمی دید در عرض 2 روز سه پست عاشقانه - سیاسی به خود می بیند
حالا ما هی خودمان را خفه می کنیم که این یک جا را نرین با سیاست بهش بزار همان چس ناله های یک ذهن معلول باقی بماند اما نمی شود یا نمی گذارند آن چهره بشاش و شاد حسین جان را در اخبار با آن مجری اش که آدم را یاد دستمال یزدی می اندازد به همه جای آدم فشار می آورد تازه من هم یاد گرفتم چطور می شود تنفر به قول سپهری در همه ذرات وجودت متبلور بشود به چه گل درشتی . آنقدر که جواب اس ام اس دوست نیمچه مذهبی ات را هم ندهی و با خودت بگویی برود به درک به پدرت یاد آور شوی اندازه گاو از سیاست چیزی نمی فهمد و با خودت فکر کنی چه دنیای فاکی است که کسی به تو می گوید چگوارا در حالی که ما فقط اشتباهی در داستان دائی جان ناپلئون جای قاسم بودیم

مهمانی خداحافظی

چند روز پیش ، نمی دانم دقیقا کدام روز بود دوشنبه شاید انگار هزار سال قبل میلاد مسیح است حالا که دنبالش می گردی پشت سرت .
مهمانی بود دیگر ما بودیم و مدعوینی ریش داری که حیدر حیدر به لب داشتند ، ما برای خود زندگی می کشیدیم و آنها برای ما مرگ می آوردند و آه که چه مردم نازنینی بودند برای ما که صاحب خانه بودیم مهمانی گرفته بودند از آن روز از کنار هر برادر ریش ستاری داری که رد می شوم مشتم گره می شود لاجرم و ای کاش ای کاش روزی که مهمانی خداحافظی شماست برای ما هنوز نفرتی از شما باشد به رسم مهمان نوازی تقدیمتان کنیم و ریدم به دهن هر کس که حرف از عدم خشونت و دوست داشتن مخالف و این گل واژه ها بزند که این همه هدیه که انباشته ایم ما این سالها در ماتحت ما سنگینی می کند . همین .

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

خداحافظ رفیق

سرم درد می کند ، سرم درد می کند نه درد هم نیست انگار کسی فشارش می دهد انگار برای جمجمه ام بزرگ شده جا نمی شود ترسیده ام
می ترسم از ترسیدنم از بودنم در آن دشت آزادی در آن بهشت موعود از این عصبیتی که حتی به مادرم پیدا کرده ام وقتی اخبار صدا و سیما را برایم تعریف می کند از صدای موتوری که نزدیک می شود از تصویر آن برادر ارزشی در خواب با آن لبخند کثافتش
حالم به هم می خورد از خودم که ترسیده ام از خودم که نه قرار بود و نه می خواستم چگوارا باشم از پاهایم که حتی به من هم خیانت می کند وآنجا که باید بدود می ایستد از مغزم که حالا وقتی وارد هر جا می شوم دنبال راه فرارش می گردد از آن تفنگی که دسته ی زیبایی از چوب داشت و من نمی دانم چطور یک چیز با دسته ای زیبا از چوب می تواند آدم بکشد از میدان پالیزی و آدم هایش که انگار زندگی شان اینقدر ثبات دارد اینقدر جدی است که می توانند ولنتاین داشته باشند و به تخمشان هم نباشد که من در آن سرما خیس عرقم و پایم می پرد .

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

از وقتی که من شدم

نمی دانم چه کار می کند کیمیایی برای ما که هنوز هم بعد از تمام آن همه مدرنیسم مزخرف که بوی شاش می دهد هنوز هم بعد از شنیدن سلامتی امیر علی اش مچاله می شوی در خودت یا برای نمردن و زخم خوردن سیدش خنده ات می گیرد انگار تاریخ زندگی ما از ازل برای اون ضامن دار اینقدی ساخته شده گیرم ما کمی دیر رسیدیم برادر ، کمی دیر .

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

حذف به قرینه پستی

حرامزادگی ما به خوش اقبالی شما در

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

واقعا نمی فهمی برای این چیز ها باید از من اجازه بگیری فکر می کنی هنوز هم عین هشت سالگی حیوان دست آموز هستم و تو صاحب ؟
واقعا نمی فهمی که دیگر حتی آن حس ترس یا بعدتر احترام را هم ندارم فقط بی تفاوتی است و کمی ترحم .

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

مرگ کسب و کار من است

می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
که شاید خواب دیده ام

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

I have dream

"چه شد که پناهنده سیاسی شدم ؟ مثل تمام اتفاق های زندگی ام نمی دانم هیچ علاقه ای هم به تعریف کردنش برایتان ندارم . بیرون که آمدم نه زبان می دانستم نه این کشور لعنتی را ، اوایل فقط سعی می کردم زنده بمانم کار می کردم هر چه بدتر بهتر، برای منی که می خواستم هیچ چیز باقی نماند از آن آدم قبلی همین تتمه غرورم را هم خرج زندگی ام کردم . کم کم یاد گرفتم چطور باید زنده بود .
مثل هر آدم دیگری من هم نیاز به دوست داشتم گیرم سعی کرده باشی تمام زنده گی ات به کسی وابسته نباشی باز نیاز به این کلمه داری مهم نیست که بازیگر نقشش چه کسی باشد یا حتی هر چند وقت یکبار بازیگر را عوض کنی فقط باید باشد و وقتی به سن و سال من می رسی می فهمی که هر چه بیشتر می گذرد آدم هایی که بتوانند این نقش را بازی کنند کمتر و کمتر می شوند . اول ... بود بدتر از من نه کسی می دانست از کجا آمده نه کسی می دانست آنجا چه کار می کند و بعدتر ....
... شبیه همه کس بود و شبیه هیچ کس نبود ، همین هم عجیبش می کرد اگر بود حسش نمی کردی اگر نبود می فهمیدی نیست به خوردت می رفت انگار می شد جزئی از وجودت دیر فهمیدم این را دیر ."