۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

خداحافظ رفیق

سرم درد می کند ، سرم درد می کند نه درد هم نیست انگار کسی فشارش می دهد انگار برای جمجمه ام بزرگ شده جا نمی شود ترسیده ام
می ترسم از ترسیدنم از بودنم در آن دشت آزادی در آن بهشت موعود از این عصبیتی که حتی به مادرم پیدا کرده ام وقتی اخبار صدا و سیما را برایم تعریف می کند از صدای موتوری که نزدیک می شود از تصویر آن برادر ارزشی در خواب با آن لبخند کثافتش
حالم به هم می خورد از خودم که ترسیده ام از خودم که نه قرار بود و نه می خواستم چگوارا باشم از پاهایم که حتی به من هم خیانت می کند وآنجا که باید بدود می ایستد از مغزم که حالا وقتی وارد هر جا می شوم دنبال راه فرارش می گردد از آن تفنگی که دسته ی زیبایی از چوب داشت و من نمی دانم چطور یک چیز با دسته ای زیبا از چوب می تواند آدم بکشد از میدان پالیزی و آدم هایش که انگار زندگی شان اینقدر ثبات دارد اینقدر جدی است که می توانند ولنتاین داشته باشند و به تخمشان هم نباشد که من در آن سرما خیس عرقم و پایم می پرد .

هیچ نظری موجود نیست: