۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

بعد این همه مدت که نگاه می کنم همه چیز برای من نیمه کاره است . رابطه ام با آدم ها ، زندگی ام درسم خودم شخصیتم سنم، هیچ کدامشام سرراست نیست نه آنوری شدم نه اینوری مانده ام پا در هوا میان دنیایی که دوست دارم باشد و دنیایی که باید باشد .
این اتفاق های ساده هم به هیچ جایم نیست فقط این که یادم می اندازد یک خرس گنده 27 سال شده ام بدون تجربه حتی یک بچه 18 ساله در همه چیز

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

این درد مشترک هرگز درمان نمی شود

خواستم برایش بنویسم یک روز خوب می آید برای ما که تو خانه ات می شود خانه که باز با پدر و مادر و برادرت می روی شهرام از آن پیتزاهای تخمی اش می خوری که حسرت یک کنسرت معمولی نمی ماند به دلمان که جفتمان یک روز می نشینم رو به روی هم و درباره کتاب بعدی که می خواهیم چاپ کنیم زر می زنیم که می فهمند ترس از نمی شود ها را .
بعد دیدم نه من می خواهم این چرت ها را برایش بگویم نه او می خواهد بشنود