۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

بعثت

امروز، فرداست. فردایی که می آمد و من این را می دانستم. از خیلی زمان بیشتر، ده سال پیش شاید. می دانستم.
چه را نمی دانستم ؟ 
حماقت خودم در زندگی را، حدم دربلاهت را.
اینکه می توانم بدانم و اشتباه کنم، ببینم و غلط بروم. 
تمام آن سال ها، آن سال های دور فکر می کردم که باید پابرجا بماند. عقایدم را برای هیچ موجودی، هیچ آینده ای حراج نکنم و حالا از پس این سه سال، از پس تمام این اتفاقات خوبِ کم و بدِ زیاد، اطمینان دارم که باید پابرجا بمانم. این چند سال را شهید کردم، هدر دادم به خرف شدن شبیه شدن «آدم شدن». 
برای فردا هیچ برنامه ای ندارم می خواهم فقط بنویسم و بنویسم و بنویسم. 
حالا می فهمم آن کلمه « معمولی » که آن روز گفته شد، آن از تمام ما نرمال تر تعریف نبود و من آن روز و فردایش  و سال بعد می دانستم که اشتباه می کنم که من آدم معمولی نمی خواهم که زندگی خوشِ سطحیِ بی ضرر نمی خواهم. چیزهای زیادی برای فهمیدنش فدا کردم هوشم، شخصیتم و هزار چیز ناگفتنی دیگر، اما در آخر یاد گرفتم.