۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

بالا تر هر بلند بالایی که نشسته باشی باز نیاز داری به آن خاطره خوش آدم ها باز نگران می شوی از اینکه جا بمانی .
می فهمی چرا آن ساعت کهنه پدر بزرگ مهم می شود برای همه . وقتی جزو خاطرات جمعی نباشی هیچ چیز نیستی ، وقتی به کسی دلبستگی نداشته باشی تمام شده ای .

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

نگاه کن

ورق ورق این زندگی لعنتیت کهنه می شود انگار، شبیه کتابی که هزار بار دست به دست گشته است و هر کس چیزی نوشته به رسم حماقت شاید . حالا این سرگذشت روسپی ما از تحمل این همه خاطره این همه زندگی که با خود همراه دارد می ترسد

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

از پس نبردی سخت باز می گردم ، با چشمانی خسته که دنیا را دیده است بی هیج دگرگونی

می خوانیم یا هزاران نامی که منم . از پس این دیوار بلند صدایی می پیچد و بانگ تسلیم سر می دهم ، دروازه ای گشوده می شود
این شادمانه ترین شکست تاریخ است

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

تو راست می گویی من هنوز در این ناکجا آباد گیر افتاده ام نه اینکه ندانم ، اما بیرون چیزی برای من نیست .
من نه مثل تو می توانم دنیایم را عوض کنم نه در دنیای خودم ثابت بمانم .

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

عاقبت باورت می کنند

ای زائر نمان در این دخمه تنگ ، این گورستان هزار هزار مرغ شهید دارد که به قدرت بال هایشان ایمان داشتند و به باد موافق امید .
زنده بودن ما را به حساب زندگی نگذار ما متولی این تاریک خانه شده ایم هر از گاهی شهیدی می آورند که مثل ما دیر فهمیده بود این امامزاده شفا نمی دهد .
حالا تمام دل خوشی ما شده دیدن رفتن آدم های
نمان
برو

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

پدر گفت : دنبال چه می گردی ، گفت : دنبال خودم

انگار هر بار سخنتر می شود . همین راه تکراری را هم که هزار بار امده باشی باز برای بار هزار و یکم نفست را می برد .
بعضی وقت هایش آدم یادش می رود اصلا دنبال چه می گشته ، می مانی اصلا چرا این همه خستگی را رو کولت می گذاری این طرف و آن طرف می کنی
چرا نمی تمرگی یک جا ؟ چرا آدم نمی شوی ؟ حالا خیر سرت دیگر معمولی نیستی نه ؟ از ترس شبیه نشدن به دیگران داری شبیه همه شان یکجا می شوی .
به قول آیدین آدم چایی را می خورد که به شاشیدنش بیارزد