۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

پدر گفت : دنبال چه می گردی ، گفت : دنبال خودم

انگار هر بار سخنتر می شود . همین راه تکراری را هم که هزار بار امده باشی باز برای بار هزار و یکم نفست را می برد .
بعضی وقت هایش آدم یادش می رود اصلا دنبال چه می گشته ، می مانی اصلا چرا این همه خستگی را رو کولت می گذاری این طرف و آن طرف می کنی
چرا نمی تمرگی یک جا ؟ چرا آدم نمی شوی ؟ حالا خیر سرت دیگر معمولی نیستی نه ؟ از ترس شبیه نشدن به دیگران داری شبیه همه شان یکجا می شوی .
به قول آیدین آدم چایی را می خورد که به شاشیدنش بیارزد

هیچ نظری موجود نیست: