۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

جامی که از سرنوشت سیاه ما غرق آب شد 
جانی که از هزار لشگر غم تباه شد 

یک تیر در این خشاب تخمی دنیا بیش نبود 
آن هم از بد حادثه عاشق این گدا شد

یکی رخت عافیت به جان خرید و رفت
آن دیگری تابوت را زمین گذاشت و رفیق نیمه راه شد

آن غریق که از آب سیاه سرنوشت جامی گرفت
هزار لشگر غم را به جانی خرید و سرفراز شد

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

سرنوشت من پر است از نرسیدن ها ندیدن ها نگفتن ها عادت کرده ام حالا می پرسی که چرا نمی جنگم ؟ چرا برای از دست دادن چیزی فقط سیاه می پوشم و مات نگاه می کنم ؟ ساده است برادر جان ساده است آنکه باید برود می رود و آنچه باید بشود می شود گیرم که بسان ماری به دورش بپیچی و جاودانه اش کنی نفست که از پس این همه تلاش چاق شد نگاه که کنی غنیمت جنگت میان این همه زور و فشار مرده است تباه شده دیگر نه آوازی می خواند نه دلی میبرد نه دوستی می شود نه معشوقه ای .
بیا بایستیم کنار هم مغرور و غمگین و نظاره کنیم هزار ردپای ازین دیار رفته  را بیا تصویری بسازیم از تمام این مهاجران بی بازگشت که هر کدام به شهری رسیده اند آباد

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

افسوس به عاقبتت که از یک غریق خود خواسته امید نجات داری