۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

سرنوشت من پر است از نرسیدن ها ندیدن ها نگفتن ها عادت کرده ام حالا می پرسی که چرا نمی جنگم ؟ چرا برای از دست دادن چیزی فقط سیاه می پوشم و مات نگاه می کنم ؟ ساده است برادر جان ساده است آنکه باید برود می رود و آنچه باید بشود می شود گیرم که بسان ماری به دورش بپیچی و جاودانه اش کنی نفست که از پس این همه تلاش چاق شد نگاه که کنی غنیمت جنگت میان این همه زور و فشار مرده است تباه شده دیگر نه آوازی می خواند نه دلی میبرد نه دوستی می شود نه معشوقه ای .
بیا بایستیم کنار هم مغرور و غمگین و نظاره کنیم هزار ردپای ازین دیار رفته  را بیا تصویری بسازیم از تمام این مهاجران بی بازگشت که هر کدام به شهری رسیده اند آباد

هیچ نظری موجود نیست: