۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

درمان خستگی، مرگ است.

۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

اگر بخواهم خلاصه اش را برایت بگویم می شود اینکه جنازه ام هم رویت را نمی بیند 

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

این یک قلم را من نبردم، از دید اطرافیانم قطعا. رضایت عجیبی دارم طبعا از این رها شدن از این نبردن. بعد از چندین سال خودم می دانم که زندگیم بر ریل درستی قرار گرفته است. به چیزی که هستم به جایی که ایستاده ام ایمان دارم و دیگر نیاز نیست نقشی را بپذیرم که از آن نفرت داشته ام.

۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

احتمالا هزینه گزافی بود چهار سال از زندگی برای آنکه یاد بگیرم ایده آل هایم از زندگی را به هیچ موجود و وضعیتی نفروشم. بدانم که آن حجم از عادی بودن زندگی، همیشه مطیع دیگران بودن، بزدلی و فرار از هر چیزی، زندگی کردن با مشخصات دیگران، هر روز شبیه یک نفر بودن، دگم و متحجر بودن در لفافه ای از روشنفکری و مدرن زندگی کردن؛ هیچ کدام برای من راه زندگی نیست. هر چند این میان من نیز گاهی وادادم خسته شدم بی خیال تمام آن ایده ها شدم اما از خوب حادثه یا از خوش اقبالی من تا ته در آن کثافت زندگی فرو نرفتم 

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

بیش هر چیز من در این میان از خود خشمگینم و با هیچ انتقام و زخمی نمی توانم خودم با خودم تصفیه کنم. اینکه آن همه مدت تعفن اشتباهم زیر مشامم بود و من تنفسش می کردم. اینکه می دانستم هر زمان که از این تعفن فرار کنم برایم حکم نجات را دارد. اینکه به احمق شدن، شبیه دیگران شدن، آدم شدن تن داده بودم و صدایم در نمی آمد. اینکه از هراس تنهایی به هر امکان کثافتی تن داده بودم. تما ایده هایم از انسان، رابطه، زن، زندگی را خاک کرده بودم تا غریق بمانم و حالا بایست تاوان بیشعوری و بلاهتم را با زمان و عقلی که تا مرز ضایع شدن پیش رفت بپردازم. از کدام نام بیش از خویش می توانم خشمگین و طلبکار باشم؟

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

با این هزاران حرف ناگفته چه کنم؟ حال که هرکداممان قرارمان بر زندگی بر سیاره ای دیگر است. برایت اگر شد داستان این سال های غریب و سکوت را می گویم، اگر شد.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

هزار کاکلی شاد در چشمان توست، هزار کاکلی شاد در خنده توست.
هزار قناری خاموش در نگاه من، هزار قناری خاموش در صدای من.
ای کاش مجال سخن بود

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

فرار و خشم و عشق تمام چیزی بود که آن شب برایت داشتم. آمده بودی خوش باشی و خرم از نمی دانم کجای جهان اما تمامش ناصوابی و ترس بود، اما توی لعنتی باز مثل همیشه می خندیدی و من آنجا بود که فهمیدین در هیچ جهانی توان گریزم از تو نیست. کاش باز برای خندیدن به سراغ من بیای از هرجایی که هستی حتی شده مثل آن شب در خواب 

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

مشکل از ما بود که همان ابتدا نفهمیدیم بر روی اسب مرده شرط بسته ایم که این اداها و خودنبودن ها همان چیزهایی بود که در تمام این سال ها ما از آن فراری بودیم یا فهمیدیم و به روی خودمان نیاوردیم. درست ترین بخش عمران را از سر ترس و حماقت در فاجعه گذراندیم به این امید که روزی از خواب بیدار و شویم و تمام شدنش را ببینیم. دردا و ندامتا که ما خود نگهبان این کثافت و فاجعه بودیم.ما این سال های به گا داده را از خودمان طلب کاریم نه دنیا و دیگران. آن هزاران اتفاق و آدم اشتباه و نامربوط هم از سر داستانی که ما برای خودمان نوشتیم بر سرمان هوار شدند 

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

آن غم سوم منم

برایت از چه بگویم؟
از عمری که هر روز با بی مایگی و نفرت از خودم و دیگران سر می کنم؟ یا رویاهایی تکراری چند ساله که برای خودم از زندگی می بافم ؟ یا از پوسخنده یک آدم سی ساله به رویاهای بیست ساله اش؟
 یا از وحشت اینکه دیگر فرصتش پیش نیاید که برایت این گل واژه ها را بگویم؟