۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

مرثیه ای برای یک صدا

یک صمیمیت عجیبی بینمان بود نه او مرا می شناخت نه من دیده بودمش . او می نوشت و من می خواندم همین
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

می دونی از این همه بدبختی چطور خلاص می شیم مامان یه شب یه شام درست حسابی بپزی بخوریم بعد سر فرصت همه درزای در و پنجره ها رو ببندیم یکیمون شیر گاز باز کنه بریم بخوابیم صب نشده همه دردسرامون پریده

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

اونی که باس بفهمه می فهمه
می فهمه من سر و تهم رو بچلونم یه ساعت بیشتر وسط گل و بلبل و آفتاب سر صبح و بارون بهار و خنده تخمی دووم نمی آرم
یادش می مونه من چقدر دوست دارم وسط حرفای کثشعر یکی بالا بیارم رو میز اما همه زورمو می زنم جلوشو بگیرم که بعدش ترشیش ته گلوم نمیونه
حکما دستش هست من از قدم زدن با یه جمع بزرگ وسط خیابون چقدر بدم می آد که هی عین کش تنبون یا عقب می افتم یا جلو میدوام
به ابلفض می دونه یعنی می دونم که می دونه 4 تا آدم دور ادم که بشه 6 تا 6 تاش که بشه 8 تا دنیاش آشوب می شه
آره اونی که باس بفهمه خودش می فهمه