۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

هیچ چیز بدتر از پایان منتظره برای یک نمایشنامه نیست بدتر آنکه نویسنده و بازیگرش خودت باشی .
 تمام مردم تروا داستان آن اسب چوبی را می داستند . باید همه چیز را برای یک صحنه پایانی خوب قربانی کرد .

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

من هیچگاه در پی خوشبختی کسی نبودم برایم مهم نبود کی کِی کجا بارش به منزل می رسد زندگی اش آرام می گیرد اما حالا بوی سربه سامان بودن زندگی کسی که به مشامم می خورد چشمانم از نفرت دو دو می زند .
به قصد نیاز نمی درم حرص کشتن است که شوق بقا می دهد

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

و من عاشق جلاد خویشم

این شهر به ما چه داده بود که ترک کثافت و بیچارگی اش  این همه درد و نیستی می آورد ؟ کدام گرا از این شهر بر مختصات من یکی بود که بی آن تعریف ناشدنی ام ؟ 

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

نه او دیگر برای من کسی بود که بعد از این همه سال دوری و بی خبری دلم برای دیدنش لک زده باشد نه دیگر شباهتی بینمان بود او داشت به بچه اش راه رفتن یاد می داد من راه رفتن خودم هم یادم رفته بود اما همان خاطره ساده همان درخت پرتقال حیاط همان سایه ی تخمی اش کافی بود تا زمان را برای من کندتر از چیزی که هست بگذراند 

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

تعبیر بدترین خواب ها تایید سیاه ترین فرضیه ها حق ما نبود برای فرزندت که خواستی از من بگویی یادت نرود بگویی از باران بدش می آمد 

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

یعنی مِشه مرده زندَه بشه

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

مرگ کسب و کار من است

می دانی من بزرگ ترین افسانه ی تمام شدنم داستانم را که بخوانی پر است از محو شدن شبیه گنجشکان نشسته بر یک درخت به اشارتی پرواز می کنم نقطه می شوم بی هیچ اعلامی و اخطاری .