۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

یه خنده ای هست مال سال ها پیش نه از سرخوشی و شادی از سر عصبیت و کینه است قایم کرده بودم 
یه ترسی هست اونم مال همون سال هاست گذاشته بودمش یه کناری اونم از سر بی بتگیم بود 
حالا هم وقت خنده رسیده هم وقت کنار گذاشتن ترس 
اما بعد این همه وقت دیگه چیزی ندارم که جاشون پر کنم نمی تونم به همین راحتی از دستشون بدم 

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

آسمون آبیه جای اون خالیه

هزار بار دیگر هم صندوق دست نخورده شمارش کنید و مردی با عبای بنفش بیاید یا نه خود عبای شکلاتی بیاید مگر می شود فراموش کنیم آن چهار سال را آن همه بغض و کینه و نفرت را . 
دوست ؟!! ما با شما ؟؟!! نه برادر بزرگ جان ما شما را تحمل می کنیم و این نفرت را زیر خاکستر زنده نگه می داریم تا وقتش برسد کدام امید آمدن روز خوب می تواند غم مادری که پسرش نیست تا میان این همه ی دیگر شادی کند نیست تا رو دوش دیگران یار دبستانی من بخواند درمان کند ؟