۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

واقعا نمی فهمی برای این چیز ها باید از من اجازه بگیری فکر می کنی هنوز هم عین هشت سالگی حیوان دست آموز هستم و تو صاحب ؟
واقعا نمی فهمی که دیگر حتی آن حس ترس یا بعدتر احترام را هم ندارم فقط بی تفاوتی است و کمی ترحم .

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

مرگ کسب و کار من است

می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
که شاید خواب دیده ام

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

I have dream

"چه شد که پناهنده سیاسی شدم ؟ مثل تمام اتفاق های زندگی ام نمی دانم هیچ علاقه ای هم به تعریف کردنش برایتان ندارم . بیرون که آمدم نه زبان می دانستم نه این کشور لعنتی را ، اوایل فقط سعی می کردم زنده بمانم کار می کردم هر چه بدتر بهتر، برای منی که می خواستم هیچ چیز باقی نماند از آن آدم قبلی همین تتمه غرورم را هم خرج زندگی ام کردم . کم کم یاد گرفتم چطور باید زنده بود .
مثل هر آدم دیگری من هم نیاز به دوست داشتم گیرم سعی کرده باشی تمام زنده گی ات به کسی وابسته نباشی باز نیاز به این کلمه داری مهم نیست که بازیگر نقشش چه کسی باشد یا حتی هر چند وقت یکبار بازیگر را عوض کنی فقط باید باشد و وقتی به سن و سال من می رسی می فهمی که هر چه بیشتر می گذرد آدم هایی که بتوانند این نقش را بازی کنند کمتر و کمتر می شوند . اول ... بود بدتر از من نه کسی می دانست از کجا آمده نه کسی می دانست آنجا چه کار می کند و بعدتر ....
... شبیه همه کس بود و شبیه هیچ کس نبود ، همین هم عجیبش می کرد اگر بود حسش نمی کردی اگر نبود می فهمیدی نیست به خوردت می رفت انگار می شد جزئی از وجودت دیر فهمیدم این را دیر ."