۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

تو هم مؤمن نبودی بر گلیم ما و حتی در حریم ما

می بینی من همان درختم هنوز ، بدون برگ بدون سایه حتی آن یادگاری ها هم پوست می اندازد و می رود هیچ چیز به تنه احمقانه این درخت فرو نمی رود .درخت باید سفت باشد وگرنه با همان میخ اول تنه پوکش وا می دهد .

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

نقطه صفر

برای چندمین بار از اول شروع می شوم ؟ اصلا چرا شروع می کنم ؟
این چه دلیلی است که او می فهمد و من عاجزم ، بعضی وقت ها فقط یک آجر کافی است برای فرو ریختن هر دیواری هر دیواری
از که عصبانی باشم ؟ از اوکه حماقت می کند یا آن یکی که برای خیانتش دلایل منطقی دارد ؟ یا از خودم ؟
از خودم که همیشه به دیوار های اشتباه تکیه می دهم ، همیشه سمت بازنده را انتخاب می کنم .

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

میعاد در لجن

نمی دانم چرا فریاد نمی زنم ، چرا فحش نمی دهم از آن بدتر چرا بغض نمی کنم ، چطور شوخی می کنم می خندم ؟
آدمم هنوز؟ زنده ام ؟
مگر قرار نبود وقتی زخم خوردی فریاد بزنی یا ناله کنی حتی از روی ترس ، التماسش کنی ؟
آدمم هنوز ؟ زنده ام ؟
چه خوشبینی احمقانه ای بود نه ؟ چه دلگرمی کثیفی
باز مثل آن روز سیلی خوردم و چیزی نگفتم اگر آن از سر ترس بود و بچگی این را چه کنم ؟
هر سعی می کنم در مغزم جا نمی شود کاش می توانستم مثل آن احمق باشم که دنیایش خلاصه می شود در رفاقت و خیانت و تمام
اما من با این شکستن چه کنم ؟
آدمم هنوز ؟ زنده ام ؟

از بخت یاری ماست می دانم

از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یه بدست نمی آید یا از دست می گریزد .

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

کافر نمی شوم هرگز زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

ناگهان شوخی ساده اش منفجرم می کند نه اینکه بد باشم یا بی حوصله تر از همیشه فقط نمی دانم چرا این نوستالژی کودکی اینقدر برایم مهم می شود یهو آن شوخی همیشگی اش رنگ توهین به همه چیزهایی که دوستشان دارم می گیرد و بعد به همان سرعتی که می اید جایش را به بلاهت غم انگیزی می دهد .
بی کم و کاست ضربه می زند و دستش را دقیقا روی همان دلمه ای که پنهان کرده ام فشار می دهد و من می دانم می خواهد از این قفس فرار کند و او نمی داند که این کلید فقط برای قفل کردن است همین ، اگر جواب می خواهی بیا کتابت را باز کن سطر سوم خط اول جوابت است . جوابم است

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

چه کنم از این بوی سکون و تکرار وقتی حتی این حمام هر روزه هر زوره هم نمی تواند پاکش کند . چطور بی این دیگرانی که برایم عزیزند توضیح دهم که اگر فرار می کنم از خودم است از اینکه اگر نچرخم ونچرخم و نچرخم این چاه لبریز می شود از اینکه می ترسم این کثافت درونم خودم را هم بسوزاند .

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

My Destiny

هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نیت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نیامدن باز اما تا امروز

به کدام راه نرفته می اندیشی؟
قسمت ما از تمام این ناکرده ها نمایش کبوتران سر بریده ای از این کلاه سیاه است

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

قوائد .... بازی

قبولش می کنی ؟
شاید ، نمی دانم فقط می ایستم مثل آن دونده وخیره می شوم به گذشتن دیگران از خط پایان و نگاه کردن به صورت تماشاچیانی که بهت زده با فریاد
و تمام می شود دیگر نه صدای بارش بارانی است نه نفس نفسی و نه فریادی یادم نمی آید چرا ایستاده بودم یا حتی چرا بازی کرده ام

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

Bloodthirsty

حالم از این آدم منطقی که یک مشت حقیقت متعفن را بی حجاب به خورد این صورت ها مبهوت از بی رحمی می زند به هم می خورد ، نه اینکه
ندانند یا ندانم که همه اینها فقط برای لحظه ای همدردی است . اما نمیدانم چرا این گرگ فقط به قصد دریدن بیرون می آید و بوی خون و ضعف شادش می کند

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

غرقابه گه

حتی اکر دلقک با تجربه ای باشی باز هم گاهی به این فکر می کنی شاید این بار بر روی سن برای بازی ی نقش معمولی صدایت می کنند اما نور سن که عادت می شود چشمان هیز روبه رویت ینبه ها را رشته می کند .

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

تاری از تاریکی ، پودی از سرنوشت

از زمستان های گرم و تابستان های بارانی
از دویدن در مسیری که پایانش بی اهمیت است
از قلتیدن در رویایی که تلخ تر از بیداریست
از واژه هایی که از بس سنگینند ته نشین نمی شوند
از ادم هایی که در کسری از ثانیه آن قدر دور می شوند که
از بغضی که به جای من در خوشحالی ها می خندد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

I have become comfortably numb

تمام خاطارت حتی بدترینش در برابر زمان نابود می شوند . هر تصویری که نه برای زندگی کردن ، برای زنده بودن ساخته شده می سوزد .
قدم کوتاه تر از آن است که بتوانم پله بالایی را لمس کنم شاید برای بلند تر شدن باید قلبم ، خاطراتم را ستون کنم .
نزدیک تر بیا این بوی تعفنی که از چشمانم می آید آن قدر ها هم جدید نیست سوغات دلقکی است که قرار بود یاد بگیرد می توان نان سال های جوانی را به دست گرفت نه تابوتش را

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

Is there anybody in there?

I cant explain, you would not understand.
This is not how I am.
I have become comfortably numb

Mama, we all go to hell

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

my destiny

خط های کنار خیابان را نه می توانم دنبال کنم و نه می توانم جا بمانم . فقط مات ، چیزی میبینم سایه ای از خط سفیدی ، تا ابدیت
I tried to murder the lonely,
Contemplate our mortality.
Into infinity,
Frozen memory
Wipe the tears from yesterday,
A time for change, take the pain away.
Angel, my destiny,Can you feel me?

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

That's When I Give In

دیگه بسمه نمیخوام بشنوم.نمیخوام فقط یه گوش باشم.نمی خوام سنگ همه باشم.نمیخوام همه باهام راحت باشن.نمیخوام یک نفر از 2 نفره نزدیک همه باشم.
نمیخوام.بسمه.نمیخوام.نمیخوام.نمیخوام.بسمه نمیخوام

*نفس‌ام در نمی‌آد، جمعه‌ها سر نمی‌آد!
کاش می‌بستم چشامو، اين ازم بر نمی‌آد!

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

آری منم ترک یاًس بر ساقر یقین

آری این منم ایستاده بی کفن در آستانه فصلی سرد ، با چشمانی که از شوق نگاه کرم گذاشته است .

آن باغکوچه های معطر را
ذهن پریش من ز یاد زدوده است
در سینه ام مکاو که ... ، سطلی است جای قلب
لبریز از کثافت و مدفوع خاطرات

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

I dont blame you

just because you know my name
dosent mean you know from where i came

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

Don't walk away

شعبده بازان لبخند در شب کلاه درد
با جا پای ژرف تر از شادی در گذر گاه پرندگان
در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن می کنند و









می میرند ...

سررسید دفتر روز است نه شب

زمانی که بچه بودم آرزو داشتم در خورشید زندگی کنم چون همیشه روز بود و دیگر ترس از تاریکی معنی نداشت ، هنوز هم از تاریکی می ترسم حالا کدام خورشید ، کدام سرزمین می تواند من را از این تاریکی درونم پنهان کند ؟

آه از که سخن می گویم، ما بی چرا زندگانیم آنان به چرا مرگ خود آگاهانند

از مبارزه کردن متنفرم و از اینکه مجبور باشی برای هر چیزی مبارزه کنی ، برای تنهاییت ،
وقتی این شن روان سرازیر می شود همه چیز را مدفون میکند ، میکشد . حتی خاطراتت ،

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو که هر چه باشد

نوار صورت جزامی نه برای اینکه نبینش .
ترس از آینه است ، آینه

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

دست بردار از این در وطن خویش غریب ، قاصد تجربه های همه تلخ

پروانه مسین
آینه وار بر پا نشسته بود در پهنه ی لجن
هر دو روی آن خط بود
خطی به سوی پوچ ، خطی به مرز هیچ

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

Ballad of Fallen Angels Part2


همیشه AnathemA بهتر از خودم حال خودمو گفته.حتی الان که خودم اناتما شدم....


I'm coming to an end,
I've realized what I could have been.
I can't sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask,
I admit I've lost control
Lost control...

اولین و آخرین

مبهوت خیره می شوم انگار از اعماق اقیانوس سکون با فشار صدایی بالا بیایی بدون اینکه فرصت عادت کردن به این نور به این هوا را داشته باشی وقتی یک تاریخ ساده به یادت می آور که زمان حتی برای تو هم درجا نمی زند ، تو هم راه آن همه را می روی که روزی تکفیرشان میکردی و تمام می شوی .
دیگر کلمات هم معنی خودشان را نمی دهند ساعت ها با پوزخندی جای روز ها را میگیرند و روزها از سر نادیده گرفته شدن جای سال ها را خسته تر از آنم که بفهمانمشان سر جایخود نیستند ، مگر من جای خودم هستم ؟
اگر جای رضا قاسمی سایه اش دارد زندگی می کند من مدت هاست کسی را می بینم که غریبه است به جای من و من فقط به اندازه ی یک دانای کل می توانم وجود داشته باشم میبینم و به خواب می روم همین .

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

Ballad of Fallen Angels

Angels that are forced away from heaven have to become demons

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

امروز در این شهر چومن یاری نیست آورده به بازار خریداری نسیت

کاش زمینی سفت پیدا میکردم برای مدت کوتاه به ثانیه ای که فقط پاهایم حتی شده برای لحظه ای آن احساس امنیتی که سال هاست گم کرده اند باز یابند
از آن طرف سیم ها فرهاد فریاد سر میکشد ومن حسرت وار به روحی فکر میکنم گه حتی زبان فریاد کشیدن را هم ندارد
هر چند ز کار خور خبر دار نیم
بیهوده تماشا گر گلزار نیم
بر حاشیه کتاب چون نقطه شک
بیکار نیم اگر چه در کار نیم

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

ما نيز روزگاري،لحظه اي سالي،قرني هزاره اي،از اين پيشترك هم در اينجا ايستاده بوديم بر اين سياره بر اين خاك

تو حق داري برنارد كه خود ويرانگرم بناميم. اما من حق ندارم به كسي بگويم كه اگر دائم با خود ميجنگم. كه اگر همواره بر خلاف مصلحت خويش عمل ميكنم، از آن روست كه من خودم نيستم. كه اين لگد ها كه دائم به بخت خويش ميزنم لگد هايي است كه دارم به سايه ام ميزنم. سايه اي كه مرا بيرون گرده و سالهاست غاضبانه به جاي من نشسته است - رضا قاسمي
كه من خودذم نسيتم
نيستم

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

...

Oh, can't anybody see,
We've got a war to fight,
Never found our way,
Regardless of what they say.

How can it feel, this wrong,
From this moment,
How can it feel, this wrong.

Storm,
In the morning light,
I feel,
No more can I say,
Frozen to myself.

I got nobody on my side,
And surely that ain't right,
Surely that ain't right.

-------------------------------------
p.s: هدفونم جزو بند اخر شعر نمی باشد.

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

...

زمانی من هم میتوانستم گریه کنم . باور کنید .
حتی هنوز هم گاهی رد اشکهایی که خشک شده اند را دنبال میکنم گاهی.
پ.ن: دلم می خواهد اینقدر سر کسی فریاد بکشم که به گریه بیفتد و بعد کنارش بنشینم و گریه کنم

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

I’m not there

I wish I was there to help her
But I’m not there I’m gone
مي شود پاهايم را بدهيد مي خواهم فقط كمي قدم بزنم جاي دوري نمي روم.
همين نزديكي ها
تابوت هاي جديد را خوب نمي سازند . نمي شود .

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

Give me my,Give me my

It's time now!
My time now!
Give me my, give me my wings
p.n : Knowing... Yearning... you know
I should have run... but I stayed
Maybe I always knew,
My fragile dreams would be broken for you.

اگر چه هنوز هستم

می خواهد از هستی ساقتم کند! فقط نگاه می کنم از روی کنجکاوی نه چیز دیگر .

ز لاشه ام بگذر
که من ،
ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم
چو سنگواره ماموت

my wicked leap of faith

هیچی دیگه اونی که باید باشه نیست.
leap of faith منم فقط با یه لیوان عرق کیشمیش 1 سال مونده ممکن شد

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

تلقین یک تغییر برای تقویت ماسک (همه خیر شما رو میخوان)

حرفاتون روم تاثیر گزاشت.نه باور کنید به شما نمی خندم.قیافم اینجوریه
.شما که منو بهتر از خودم میشناسی چرا دیگه؟خودتون گفتید من کلا ادم جلف و بیخیالیم.

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

ای قهرمان احمق

چقدر احمقانه است همیشه توپ را در زمین دیگران انداختن .
مشکل نه خنده های آن مسافران است نه قطار نه مقصدش ، مشکل آن رنگ لاجوردی آسمانی است که در پایان راهش به خاکستری می زند اگر پایانی داشته باشد .

run,run

قهرمان درون من بر روی ریل دراز کشیده و منتظر صدای قطاری است که از شهر نزدیکانم می آید و برای این شامورتی بازی هورا سر می کشند بدون آنکه بدانند این آخرین نمایش است .
این دفعه وقتی پرده بالا می رود ، کسی تعظیم نخواهد کرد فقط بوی کافور و تصویر ترمه

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

باید ایستاده و فرو افتاد در آستانه دری که کوبه ندارد

نفرتم از زندگی همان قدر است که نفرتم از مرگ
کاش کسی میگفت چطور می شود هیچ چیز نخواست
کاش این همه شاعر کمی فقط کمی جای من نیز زندگی می کردند

من مرگ را زیسته ام

دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن ِ ساعت است،
نه استراحت ِ آغوش ِ زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی، نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنی ست
تفا له ای بیش
نباشد :
تجربه یی ست
غم انگیز
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...

من مرگ را زیسته ام
با آوازی غم ناک
غم ناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

با صد هزار مردم تنهايي ، بي صد هزار مردم تنهايم

Perry's blue scrubs
اگر پنج شنبه، پنج شنبگی میکرد با ما
هیچ جمعه بی پدر مادری نمیتوانست من را از جمعگیش بترساند.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

هی رفیق

آدم باید بتونه پایین یه تپه دراز بکشه با گلوی پاره و خونی که آروم آروم می ره تا بمیره و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یه کوزه ی قشنگ روی سرش از کنارش بگذره باید بتونه خودشرو رو یه بازو بلند کنه و ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه می رسه
فرنی و زوئی - جی دی سلینجر

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

جرم این است . جرم این است

اي كاش مي توانستم
يك لحظه مي توانستم اي كاش
بر شانه هاي خود بنشانم
اين خلق بي شمار راگرد حباب خاك بگردانم
چتا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست
و باورم كنند.
اي كاش
مي توانستم!

این جنگ نیروی تازه نفس میخواهد نه یک سوار بی سپر که چشمانش فقط قرمز مات را می بیند از خونی که دلمه بسته است و یا شاید هنوز هم جاری است از فرق سرش

مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاک سرد پست ...
جرم اين است !
جرم اين است !

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

این من لعنتی

نمی دانم چرا هیچ وفت برای خوشحال بودن آماده نیستم خودش می آید و می رود بدون اینکه دلیلی داشته باشد یا راهی که باز بتوانم تکرارش کنم این خوشحالی فرق می کنم با آن لذتی که از خود آزاری می برم از اینکه دلیلی پیدا کنم برای اینکه به خودم بقبولانم هنوز چیزی هستم ، وجودی برای اینکه حداقل کسی از من متنفر باشد و به من یاد آوری کند که هستم .
از هیچ خوشحال بودن حس پوچ و توخالی است ، سطحی است ، اما من دوستش دارم می دانم همین حالا از بین انگشتان دستم سر می خورد و سعی برای حفظش احمقانه است باید بگذارم ( می گذارم) راهش را برود انگار که کسی دیگری جایی منتظرش است .
پ.ن : این من چیزی است که وجود دارد با تمام رفتار هایی که شاید قابل درک هم نباشند مثل راه رفتن پیشاپیش همه و حس بدی که از یکجا بودن دارم . جانم برای طبیعت در نمی رود ( البته برف استثنا است) و دیدن منظره هم با حافظه ای که به ثانیه ای دیگر چیزی یادش نمی آید آنقدر ها نمی تواند مهم باشد شاید تنها دلیلی که بام را دوست دارم راه رفتن راه رفتن برای رسیدن به انتهای راه است نه اینکه آن بالا چای کارامل دارد فقط برای اینکه کاری را تمام کنم در میان این همه کار نیمه تمام که مجبور بوده ام شروع کنم ولی اگر مجبور هم باشم تمامشان نمی کنم ، این پایان کاری که بی هیچ دلیلی شروعش میکنم و پایانش می دهم دوست می دارم .
پ.ن: نمی دانم شاید این هم تاثیری باشد که از لنی گرفته ام اما با تمام وجود آن علاقه ای که به برف و آن هیچ بزرگش دارد را می فهمم

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

مانیفیست یک دلقک

من قواعد این بازی را قبول نکرده ام اصلا مگر کسی از من پرسید حوصله بازی کردن دارم یا نه ، که حالا قواعدش را به صورتم می کوبید دلم می خواهد در بدترین شرایط بخندم ( می خندم ) و بهترین لحظات پاچه عالم و آدم را بگیرم هر چه می خواهید اسمش را بگذارید افه رو شنفکری یا شاید باز یکی از ترفند های این دلقک برای خنداندن شما .

This is no good,This is insane



وقتی به فاک میری که همه تلاشتو میکنی و میفهمی به اون اسونی هم نیست .
هنوز خیلی کمه ....
هنوز نمیگیره....
هنوز میترسی عدد روس تاس رو ببینی ....
هنوز ...
فاااااااااک بیخیال اصلا.اینم یه گه کاری روی بقیه گندهایی که زدم ...
اهنگشو گوش میکنم که دقیقا وصف حاله:

Should I speak?
Should I bother shaking hands?
Am I weak If I leave it as it stands?
I've submerged
And I've surfaced with the blame
I guess I'm no good, I guess I'm insane

Should I go, if she calls out my name?
And if she bleeds, should I wipe up the stain?
And if I'm low, can I drown in this rain?
I guess I'm no good, I guess I'm insane

And I hate when you say
That I never fight for you
Sometimes you breathe
All over my scar
And you always end up
Closer than close
That's where I give in

Should I confess
The actions of a hand
In my mind
I'll betray you once again
Why should I climb?
What is there to gain?
This is no good
This is insane

And I hate when you say
That I never fight for you
Sometimes you breathe
All over my scar
And you always end up
Closer than close
That's where I give in

You're taking, you're taking
You're taking me down
You're taking, you're taking
You're taking me down
And you always end up
Closer than close
That's where I give in
-------------------------------
برای دانلود: Damien rice -Insane


۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

I am not afraid to walk this world alone

کلی گویی آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن یاغی ستاره می چیند
من هم بعضي وقت ها حق دارم خود خواه باشم نه ؟
بعد از این صد کتاب شعر هم روش
حرف اسکندر و تزار هم توش
همه آیند و باز ٬باز روند
زنده بودن که خود منازعه است
روي هم رفته دنياي جالبي است هميشه چيزي براي بيرون آمدن
از يكنواختي هست
خنده سر داده رند و بازیگوش
بگذار این رفوزگی هم روش
ذهن شاگرد خنگ فاجعه است
خنگ شاگرد در مراجعه است

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

سعی کرده بودم تمیز زندگی کنم حتی اگر به هیچ چیز اعتقادی ندارم
.
.
.
سعی کرده بودم

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

زنده مردن

بعضی از آدم ها زنده اند و بعضی میمیرند فقط عده ی کمی هستند که زنده می میرند .
زنده مردن نه راهی برای فرار است نه انتقام و نه حتی مبارزه کردن ، فقط یک خط فاصله بین زندگی کردن است شاید برای مدت کوتاه و یا برای همیشه .
زنده بودن یا مردن هر کدام دلیلی می خواهد و من همیشه دز کاری که دلیلی بخواهد متنفرم بوده ام. راه رفتن بدون مقصد لذت عجیبی دارد

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

بمیر بمیر تا که ترا رها کنند

فاصله ی زیادی بین یک ایده آلیست تا یک آنارشیست نیست یا از هم بدتر هر دو یکی هستند با این فرق ساده که اولی در امیدواری کامل است و دومی در نا امیدی اما ته ته اش را بگردی شاید کوری باشد به انتظار حس کردن یک نور فقط حس کردنش .
پ.ن : دی یکی از سکانس های فیلم بودا از شرم فرو ریخت هنا مخملباف جایی یکی از شخصیت های داستان که به طرز بی رحمانه ای بچه است دیالگ جالبی دارد
بمیر بمیر تا که ترا رها کنند

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

خیلی دور ، خیلی نزدیک

می دانم این بی رحمی دردناکتر از آن است که بخواهم از کسی تحملش کند و بماند اما کاش از همان اول از این جزامی دور می شدید مثل هزاران نفر که من به از دور دیدنشان دل خوش کرده بودم و آنها به ندیدن من .
بارها دوستانی را بابت چیزی که نتوانستم پنهانش کنم از دست داده ام
پ.ن : حتی سگ ها هم گاهی برای ابراز محبت گاز می گیرند
پ.ن : گفتم که گفته باشم همین

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

I take a breath and hide behind my bravest mask,

چرا اینقدر لذت بخش است لگد زدن به این لاشه نیمه جان که دیگر نایی برای فریاد زدن هم برایش نمانده است .

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

So fu*ck you anyway

It's a beautiful lie
Can you help me?
how much longer till I hit the ground?
I'm a melancholy man
I'm a very lonely man
من خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

Sweet mistakes



بعضی وقتا این لذت انجام کار اشتباه دونسته به خیلی چیزا میارزه
.بازی با مشکلات با ترس اینکه کی برمیگردن تا دوباره با خودت بازی کنن هیجان جالبی داره.
اما شما امتحانش نکن.



*بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

You will never be alone

یخی که روی دریاچه است وزن زندگی ات را نمی تواند تحمل کند وقتی که می شکند سرما و تاریکی این آب عادت نمی شود حتی برای این غریق ...
آن یخ شادی که هر شب بسته می شود و صبح با تجاوز خورشید شکسته
Shut the gates and sunset
After that you can't get out
You can see the bigger picture
Find out what it’s all about
You're open to the skyline
You won't want to go back home
In a garden full of angels
You will never be alone
But oh the road is long
The stones that you are walking on
Have gone

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

Life has betrayed me once again,

Life has betrayed me once again,
I accept some things will never change.
I've let your tiny minds magnify my agony,
and it's left me with a chem'cal dependency for sanity.
Yes, I am falling... how much longer till I hit the ground?
I can't tell you why I'm breaking down.
Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?
I'm coming to an end,
I've realised what I could have been.
I can't sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask,
I admit I've lost control.
تمام کسانی که می شناسم نه اصلا تمام شهر سوار میشوند . اتوبوس هایی که رو به روی من هی پر و خالی میشوند و ادم هایی که مرا نمی بینند.
من در حسرت رفتن فریاد میزنم اما نمی توانم ، بخشی از من این به طرز احمقانه ای هنوز امیدواری معجزه در این شهر نشسته است .

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

I still feel the pain

هنوز ایستاده ام گیرم نه به محکمی قدیم و نه با آن اطمینان به پایان خوش هر چیز .
هنوز ایستاده ام با بدنی بدون سر ، بدون قلب ، فقط دست هایم باقی مانده .
می توانی شلیک کنی دست چپم را نشانه بگیر ، دست راستم ارزشش را ندارد .
دست چپم هنوز باکره مانده است من با دست راست می نویسم .
می ترسم چیزی برای شلیک کردن از من نمانده باشد .
In my dreams I can see you
I can tell you how I feel
In my dreams I can hold you
And it feels so real
I still feel the pain
I still feel your love
I still feel the pain
I still feel your love

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

I have become comfortably numb.

سبزی پلو .ماهی .شراب .دود سیگار .ادم پر حرف .نوحه .چشم بند برای امام حسین .دختران نمایشی .جزوۀ موتورهای احتراق داخلی و سر انجام پایانی زیبا برای یک روز: قول دوستی برای همیشه ......

واقعا چقدر به هم میاد اتفاقهای یک روز.
نگران نباشید فردا عاشق کسی دیگر میشوم.همانطور که قبلا هم شدم....



Hello.
Is there anybody in there?
Just nod if you can hear me.
Is there anyone home?

Come on, now.
I hear youre feeling down.
Well I can ease your pain,
Get you on your feet again.

Relax.
I need some information first.
Just the basic facts:
Can you show me where it hurts?

There is no pain, you are receding.
A distant ships smoke on the horizon.
You are only coming through in waves.
Your lips move but I cant hear what youre sayin.
When I was a child I had a fever.
My hands felt just like two balloons.
Now I got that feeling once again.
I cant explain, you would not understand.
This is not how I am.
I have become comfortably numb.

...

وقتی فاصله بین سکوت از تنفر تا ترس را نمی فهمد
.
.
.
پدرم