۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

این من لعنتی

نمی دانم چرا هیچ وفت برای خوشحال بودن آماده نیستم خودش می آید و می رود بدون اینکه دلیلی داشته باشد یا راهی که باز بتوانم تکرارش کنم این خوشحالی فرق می کنم با آن لذتی که از خود آزاری می برم از اینکه دلیلی پیدا کنم برای اینکه به خودم بقبولانم هنوز چیزی هستم ، وجودی برای اینکه حداقل کسی از من متنفر باشد و به من یاد آوری کند که هستم .
از هیچ خوشحال بودن حس پوچ و توخالی است ، سطحی است ، اما من دوستش دارم می دانم همین حالا از بین انگشتان دستم سر می خورد و سعی برای حفظش احمقانه است باید بگذارم ( می گذارم) راهش را برود انگار که کسی دیگری جایی منتظرش است .
پ.ن : این من چیزی است که وجود دارد با تمام رفتار هایی که شاید قابل درک هم نباشند مثل راه رفتن پیشاپیش همه و حس بدی که از یکجا بودن دارم . جانم برای طبیعت در نمی رود ( البته برف استثنا است) و دیدن منظره هم با حافظه ای که به ثانیه ای دیگر چیزی یادش نمی آید آنقدر ها نمی تواند مهم باشد شاید تنها دلیلی که بام را دوست دارم راه رفتن راه رفتن برای رسیدن به انتهای راه است نه اینکه آن بالا چای کارامل دارد فقط برای اینکه کاری را تمام کنم در میان این همه کار نیمه تمام که مجبور بوده ام شروع کنم ولی اگر مجبور هم باشم تمامشان نمی کنم ، این پایان کاری که بی هیچ دلیلی شروعش میکنم و پایانش می دهم دوست می دارم .
پ.ن: نمی دانم شاید این هم تاثیری باشد که از لنی گرفته ام اما با تمام وجود آن علاقه ای که به برف و آن هیچ بزرگش دارد را می فهمم

هیچ نظری موجود نیست: