۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

تنها راه گریزش خواب بی رویا است ،
بی کابوس جا ماندن دیر رسیدن بدون التماس به آدم های حقیر و تنفر از خودت

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

ا.بامداد

دل‌ام کپک زده آه
که سطری بنویسم از تنگی‌ی دل
هم‌چون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش برچکاد صخره‌یی
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین.
« کاش دل‌تنگی نیز نام کوچکی می‌داشت »
تا به جان‌اش می‌خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش‌می‌دادی،
« هم‌چون مرگ
که نام کوچک زندگی‌ست »
و بر سکوب وداع‌اش به‌زبان‌می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوت‌اش را بدمد
و فانوس سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهی‌ی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب‌جنبه‌یی بدل‌می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده‌انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده‌پنداشته.

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

انگار که زیادی عمر کردم شبیه این آدم ا که از پیری زیاد می میرن سالمن چیزیشون نیست اما مغزشون دیگه داره هرز می چرخه انگار که دیگه حوصله مغز از کارای تکراری سر رفته باشه غرق شده باشه تو رویاهای خودش
دوست دارم یه گوشه دراز بکشم تنها روبروم یکی از این ساعتای نقره ای گرد قدیمی باشه منتظر باشم کلکم کنده شه مهم نیست چقدر طول بکشه بعدش یه دسته ازین زنای جنوبی که صورتشونو می پوشونن بیان مرثیه بخونن

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

مثل یک رنگین کمون هفت رنگ

یک تلویزیون بزرگ و سیاه که همیشه از داغی رویش می شد فهمید چقدر روشن بوده
یک سیم آنتن سفید که از همه جای خانه رد شده
یک پشتی قدیمی و فرشی ماشینی که همیشه خدا در حال سر خوردن بود
یک ظرف پر از انار نه از این انارهای شیرین تخمی