۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

ا.بامداد

دل‌ام کپک زده آه
که سطری بنویسم از تنگی‌ی دل
هم‌چون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش برچکاد صخره‌یی
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین.
« کاش دل‌تنگی نیز نام کوچکی می‌داشت »
تا به جان‌اش می‌خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش‌می‌دادی،
« هم‌چون مرگ
که نام کوچک زندگی‌ست »
و بر سکوب وداع‌اش به‌زبان‌می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوت‌اش را بدمد
و فانوس سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهی‌ی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب‌جنبه‌یی بدل‌می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده‌انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده‌پنداشته.

هیچ نظری موجود نیست: