۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

انگار که زیادی عمر کردم شبیه این آدم ا که از پیری زیاد می میرن سالمن چیزیشون نیست اما مغزشون دیگه داره هرز می چرخه انگار که دیگه حوصله مغز از کارای تکراری سر رفته باشه غرق شده باشه تو رویاهای خودش
دوست دارم یه گوشه دراز بکشم تنها روبروم یکی از این ساعتای نقره ای گرد قدیمی باشه منتظر باشم کلکم کنده شه مهم نیست چقدر طول بکشه بعدش یه دسته ازین زنای جنوبی که صورتشونو می پوشونن بیان مرثیه بخونن

هیچ نظری موجود نیست: