۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

مشکل دقیقا آنجا بود که آن تصمیم و انتخاب که احتمالا برای نود و پنج درصد تمام مردم جهان غایت و نهایت زندگی بود، برای من سم بود. برای من مرگ و نیست بود، ابتذال و بی مایگی بود، پستی و هرزگی بود، ترس و محافظه کاری بود. در یک کلام تجمیع تمام خطاهای بشری بود برای من. این شد که همان شبش بعد از نزدیک به سه سال چیزی به اسم خواب را به معنی واقعی اش تجربه کردم، ناراحت بودم اما به معنی تمام کلمه خوابیدم آن بعد از آن همه وقت. آن اشتباهِ شاید برای همه برای من شوکران بود فاجعه بود  

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

نشسته بودم یک گوشه نمی دانم کجا با هزار آدم آشنا کنارم. همه حرف می زدند الا من، نگاهشان که می کردم ناگهان چشمانم خیس شد. ناراحت نبودم، گریه نمی کردم. نمی دانم از چه بود. هر چند وقت یک بار چشمانم پر از اشک می شد و من دلیلش را نمی دانستم. اما آن بار اشک ها که سراز شد، دیدم خون گریه کرده ام. هرچه کردم تا کسی نبیند، هر چه تلاش کردم پاکشان کنم شبیه رود از چشمانم خونی سرازی می شد که من تنها نگران فهمیدن دیگران بودم. بیدار که شدم یادم نبود، تنها می دانستم از چیزی تا سر حد مرگ ناراحتم. امروز در میان آن همه اتفاق تکراری عجیب و غریب از دیدن آشنای کافه ای قدیمی تا آهنگی که در کتاب فروشی خودم را پاره کردم تا بشنود اما او مشغول کپی کردن از آدم های دیگری بود، آن روزها، به خاطرم آمد که از چه ناراحتم.
 از اینکه مبادا دیده باشند

۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

از دست دادن همیشه برای من درست ترین اتفاق است. با هر بار جدا شدن از چیزی یا کسی زندگی ام سر و سامان می گیرد. از پس دردِ وابستگی من می شوم همان انسان بی رنج و درد از دیگران. دیگر زندگی ام به زندگی کسی گره نمی خورد .

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

برای ما، برای ما که در تمام زندگیمان درگیر نبودن ها بوده ایم امید بزرگترین زهر تاریخ است. 
ما، ما خو کرده بودیم به عدم. خو کرده بودیم. زنده کردن این مردگان هزار ساله به چه کار می آمد که از ما هم نگذشتید؟

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

این کثافت لعنتی چرا یک جا تمام نمی شود؟ تا و کی و کجا باید این عصبانیت و نفرت از همه چیز همراهم باشد؟

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

This is the End

هی این پا و آن پا می کردم تا به خودم بقبولانم که این طور و آن طور شده که باز لااقل خودم به خودم انگ بدبینی نچسبانم. هزار داستان بی ربط و با ربط برای خودم تعریف می کردم که موجه باشد. اما در آخر خودم می دانستم که انتهای این چه مرثیه خوانده می شود مثل آن روز میانه ی پاییز که در میانه آن حیاط بی جنبنده ی اسکان تمام مدت تنها و تنها یک جمله در ذهنم با هزار آوای هزار انسان طنین انداز می شد : اینجاست که تمام می شود.
دو سال بعد آن روز آن ساعت آن نقطه از جهان برای همیشه برایم ثابت ماند شبیه یک عکس تا یادم بماند تن به هر بی مایگی و پلشتی برای هیچ امکانی ندهم. دو سال بعد دانستم که من همیشه شبیه حیوانِ بی قرار از زلزله می توانم اتفاق را کثافت را هزار سال و هزار فرسنگ دورتر  پیشگویی کنم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

نگاه ها، کلام ها بی سبب از من فرار می کنند. فکر می کنند که من هم باغ خزان خورده ام، نمی دانند که آفت و سرما و خزان به صحرا نمی زند . نمی دانند که من خودم سختی و زوالم برای این دنیا و هیچ موجود زنده ای برای مدت زمان مدیدی در این صحرا زنده نمی ماند، حتی خاطره ها.

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

هرزگی و پلشتی آنجاست که در رابطه، در دوستی به دنبال سود و زیانش باشی. که بیایی دو دو تا چهار تا کنی تا کجا و کی این رابطه سود داشته و بایست ادامه پید ا کند. همین می شود که عاشقیتت به طرفه العینی طمع کثافت می گیرد، همین می شود که دیگر برایت مهم نیست که چه کسی و کی و کجا باید باشد فقط به دنبال آن جنس دیگر می گردی.

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

برایش گفتم آدم ها هیچ چیز را نمی بخشند. یا تلافی می کنند یا از یاد می برند و من حافظه ی عجیبی برای کینه و نفرت دارم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

من را نمی شناسی حکما از پس این سال ها، ناگهان می نشینم یک جا کلاهم را قاضی می کنم که چقدر از خانه دورم بعد بی حرف و کلامی بلند می شود خودم را می تکانم از هرچه خاطره است و ترکشان می کنم.
می خواهم باز کردم به همان مرزهای سال هزار و نهصد و نمی دانم چند، این سرزمین هایی که این سال ها در آن زندگی کردم غصبی بودند. این خاک این آب و هوا این مردمان از ان من نیستند. سرزمین من جای دیگری است

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

هر کثافتی که از آن زندگی قبلی بود از خودم جدا کردم دورش ریختم، خیرات کردم به دیگران. اما تنم هرچه می کنم به هر دری که می زنم پاک نمی شود. انگار دوده هزار ساله مانده باشد و ماسیده باشد رویش . تنم را به هر خشت و آیینه ای که میسایم حتی به قیمت فواره های خون باز پاک نمی شود. 
دلم اما، آخ از دلم. بسان قفلی هزارساله بر دری بسته که دستی ناشی از حرص دیدن پشت در به جای کلید با دیلم بازش کرده باشد، مستعصل و هاج و واج بی آنکه دیگر دلیلی و کاری برای انجام دادن داشته باشد، اطرافش را می پاید تا شاید کسی دلیل این همه هرزگی و بلاهت و حریص بودن را برایش بگوید.
اگر یک چیز نتواند من را به تو برساند، آن یک چیز خود منم.

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

آن روز که داشتم برایش نسخه می پیچیدم می دانستم خودم دقیقا در همان کثافت گیر کرده ام و منتظرم معجزه ای نجاتم دهد یا تا انتهای این کثافت بروم. از این پا در هوایی، از اینکه ندانم باید چه کنم خسته و پیر شده ام و یاد فرصت های از دست داده ای می افتم که به هزاران دلیل معقول و احمقانه به گا دادم و حالا دور و برم را برای پیدا کردن یک نشانه تنها یک نشانه کم نور شخم می زنم

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

تفاوت عادت و حادث در آنجاست که
 دیگر ندانی با کدام دست می نوشت آن غریبه ی به ظاهر دوست ، اصلا می نوشت ؟
اما بدانی که آن معشوق جان به بهار آغشته دور و دیر هنوز هم وقت عصابانیت صدایش می لرزد و اشک پشت چشمانش می دود.
می دانم باورت نمی شود که این حجم کثافت از تو با من همراه باشد. حتی در خواب هم برای من حکم روسپی مستی را داری که در حال دلبری از من یا دیگران است. می دانم که نمی دانی من این دوسال آخر همه چیز را می دیدم و دم نمی زدم، گشتن نگاه تو به سمت آدم ها را، هرزگی های ذهنی گاه و بی گاهت را.