۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

This is the End

هی این پا و آن پا می کردم تا به خودم بقبولانم که این طور و آن طور شده که باز لااقل خودم به خودم انگ بدبینی نچسبانم. هزار داستان بی ربط و با ربط برای خودم تعریف می کردم که موجه باشد. اما در آخر خودم می دانستم که انتهای این چه مرثیه خوانده می شود مثل آن روز میانه ی پاییز که در میانه آن حیاط بی جنبنده ی اسکان تمام مدت تنها و تنها یک جمله در ذهنم با هزار آوای هزار انسان طنین انداز می شد : اینجاست که تمام می شود.
دو سال بعد آن روز آن ساعت آن نقطه از جهان برای همیشه برایم ثابت ماند شبیه یک عکس تا یادم بماند تن به هر بی مایگی و پلشتی برای هیچ امکانی ندهم. دو سال بعد دانستم که من همیشه شبیه حیوانِ بی قرار از زلزله می توانم اتفاق را کثافت را هزار سال و هزار فرسنگ دورتر  پیشگویی کنم.

هیچ نظری موجود نیست: