۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

هر کثافتی که از آن زندگی قبلی بود از خودم جدا کردم دورش ریختم، خیرات کردم به دیگران. اما تنم هرچه می کنم به هر دری که می زنم پاک نمی شود. انگار دوده هزار ساله مانده باشد و ماسیده باشد رویش . تنم را به هر خشت و آیینه ای که میسایم حتی به قیمت فواره های خون باز پاک نمی شود. 
دلم اما، آخ از دلم. بسان قفلی هزارساله بر دری بسته که دستی ناشی از حرص دیدن پشت در به جای کلید با دیلم بازش کرده باشد، مستعصل و هاج و واج بی آنکه دیگر دلیلی و کاری برای انجام دادن داشته باشد، اطرافش را می پاید تا شاید کسی دلیل این همه هرزگی و بلاهت و حریص بودن را برایش بگوید.

هیچ نظری موجود نیست: