۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

نشسته بودم یک گوشه نمی دانم کجا با هزار آدم آشنا کنارم. همه حرف می زدند الا من، نگاهشان که می کردم ناگهان چشمانم خیس شد. ناراحت نبودم، گریه نمی کردم. نمی دانم از چه بود. هر چند وقت یک بار چشمانم پر از اشک می شد و من دلیلش را نمی دانستم. اما آن بار اشک ها که سراز شد، دیدم خون گریه کرده ام. هرچه کردم تا کسی نبیند، هر چه تلاش کردم پاکشان کنم شبیه رود از چشمانم خونی سرازی می شد که من تنها نگران فهمیدن دیگران بودم. بیدار که شدم یادم نبود، تنها می دانستم از چیزی تا سر حد مرگ ناراحتم. امروز در میان آن همه اتفاق تکراری عجیب و غریب از دیدن آشنای کافه ای قدیمی تا آهنگی که در کتاب فروشی خودم را پاره کردم تا بشنود اما او مشغول کپی کردن از آدم های دیگری بود، آن روزها، به خاطرم آمد که از چه ناراحتم.
 از اینکه مبادا دیده باشند

هیچ نظری موجود نیست: