۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

می ترسم یک روز بیاید که حسرت همین روزهای تخمی و کثافت را بخورم . با خودم بگویم چه دوران با شکوهی بود که می شد به جمله ای آدمی را رنجاند که رفتن یک آدم از این شهر می توانست هزار خاطره بر سرت هوار کند
می ترسم یک روز بیاید که نه آدمی برای رنجاندن مانده باشد نه خاطره ای برای غمگین بودن

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

حرامزاده من که چیزی نمی خواستم نه مصلح بودم نه عاشق مام وطن می خواستم وقتی از این کثافت توی مغزم بیرون می آیم کمی فقط کمی کثافت بیرونش کمتر از این تو باشد تمام شادمانی ام خلاصه می شد به دیدن یک خاطره رنگی که نه خاکستری حتی
حالا من بی شرف بی غیرت بی همه چیز به وطن دوست خانواده نشسته ام این وسط دورم پر عقده و حسرت و نفرت است از همه
شده ام پروردگار دوست نداشتن ها

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

نه این برف را سر باز ایستادن نیست

می دانی اسم آدم ها با مداد می نویسند کمتر اسمی است که جوهر داشته باشد که حک شود برای همیشه . با اشاره حضرتش به ثانیه ای پاک می شوند از این کتاب ، پاک می شوند و به هیچ جای داستان هم نیست . فرقی نمی کند داستان تخمی و تکراری را از کدام طرف بخوانی با چه اسمی بخوانی

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

*من نمی جنگم نمی جنگم می شینم یه گوشه می گم به یه ورم
من نمی جنگم نمی جنگم من نمی جنگم نمی جنگم
من نمی جنگم نمی جنگم
*127