۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

اولین و آخرین

مبهوت خیره می شوم انگار از اعماق اقیانوس سکون با فشار صدایی بالا بیایی بدون اینکه فرصت عادت کردن به این نور به این هوا را داشته باشی وقتی یک تاریخ ساده به یادت می آور که زمان حتی برای تو هم درجا نمی زند ، تو هم راه آن همه را می روی که روزی تکفیرشان میکردی و تمام می شوی .
دیگر کلمات هم معنی خودشان را نمی دهند ساعت ها با پوزخندی جای روز ها را میگیرند و روزها از سر نادیده گرفته شدن جای سال ها را خسته تر از آنم که بفهمانمشان سر جایخود نیستند ، مگر من جای خودم هستم ؟
اگر جای رضا قاسمی سایه اش دارد زندگی می کند من مدت هاست کسی را می بینم که غریبه است به جای من و من فقط به اندازه ی یک دانای کل می توانم وجود داشته باشم میبینم و به خواب می روم همین .

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین

هیچ نظری موجود نیست: