۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

سیاوش بچه معروف مدرسه بود در همه چیز هر کس چیزی می خواست باید برای دوم بودن می جنگید از کاپیتانی تیم فوتبال تا سرپرست گروه ستاره شناسی . عادت همه شده بود دوم بودن و عادت سیاوش رئیس بودن . هر چه خودم را می چلاندم حتی نزدیک حلقه محبانش هم نمی شدم
نمی دانم چه شد در آن سن و سال از یک جا به بعد حالم از خودم به هم خورد از این همه حقارتی که بار خودم کرده بودم دیگر نمی خواستم حتی هم کلام سیاوش باشم ، شدم عضو گروه - بچه اسکل ها - آدم های عجیب غریبی که فقط کار خودشان را می کردند حتی زنگ ورزش هم بازی های خودشان را داشتند . نکته جالب این بچه این بود که ذره ای با هم صمیمی نبودیم فقط برای پر کردن وقتمان دور هم بودیم بیرون مدرسه اگر هم را میدیدم راهمان را کج می کردیم انگار یک قرار داد نا نوشته بود . همین شد که در کل دوران راهنمایی یک اسم هم به عنوان دوست یادم نمانده ،
دیگر هم برای هیچ موجودی سعی نکردم خودم را ثابت کنم

هیچ نظری موجود نیست: