۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

از ابتدای حالت امکان

نمی دانم چه شد یاد اول راهنمایی افتادم . آن روز که از آن جمع بیرون افتادم فقط حماقت های بچه گانه نبود ، یاد گرفتم همراه هیچ جمعی نباشم حتی اگر هزار سال کنارشان بودم عضوشان نباشم . تمام راه را به فکر انتقام بودم اینقدر که وقتی چند وقت بعد خبر سرطان محمد آمد حس می کردن این نفرت من است شرمنده بودم از همه و برای همه توضیح می دادم که من این را نمی خواستم دست من نبود .
سال بعد محمد که آمد دیگر هم را حتی نمی شناختیم من تمام خوشبینی ام نسبت به آدم ها را سال پیش جا گذاشته بودم و محمد شاد ترین موجودی شده بود که تا به حال دیده بودم من بعد از ظهر ها با معلم ریاضی ام و چند نفر دیگر که اسمشان را هم نمی دانستم بسکتبال بازی می کردم و او برای معدل بالا با خر خون های مدرسه رقابت می کرد .

هیچ نظری موجود نیست: