۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

سال های دور از خانه

شاید یک روز یک جا کسی پیدا شود داستان ما را پرده خوانی کند . دستانش را به هم بزند و قال کند . برای مخاطب خاصش که حتما هم مشتری هر روز قهوه خانه ای چیزی ایست داستان نقال هم به هیچ جایش نیست .
بعد پرده خان می نشیند روی یک صندلی کوتاه کنار پرده اش کلاهش را مچاله می کند در دستش می گیرد کمی خیزه می شود به پایه یک صندلی آن ته زیر لب می گوید . تمام شد به گا رفت .
نصف خوبش تخمی تمام شد ، ماند نصف تخمی اش .

هیچ نظری موجود نیست: