۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

با من مپیچ که تلخم

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خاک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم

با من مپیچ که تلخم و این تلخی از برای این نیست که چیزی برایم نماینده است
وقتی از دور نظاره گر از دست دادن دیگران هستی سخت تر است و نمیتوانی
می شود شبیه دلفین هایی که دسته جمعی به گل می نشینند آن صدای غمگین ما را هم به سمت ساحل می کشاند و از همه درد ناکتر این به گل نشستن
خود خواسته است
من معنی این خودکشی دست جمعی را خوب میفهمم

هیچ نظری موجود نیست: