۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

این سردرگمی از همه چیز بدتر است حسی بین خوب بودن و بد بودن که به ثانیه ای تغییر میکند اینکه در خوب بودن حالت هم نگران چند ثانیه دیگر هستی که حالت از خودت هم به هم میخورد وقتی نمیتوانی خودت باشی یعنی وجودش را نداری دیگر خوب یا بد بودن چه فرقی میکند این تو نیستی که خوب یا بدی همان نقاب است همه این مزخرفات را وقتی بگذاری کنار فصل پاییز که بهترین روز آدم را میتواند به گه بکشد این فصل حتی به درد خودکشی هم نمیخورد

تنهاتر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم ، رو سفره ی برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه باغم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
پابسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای ساقه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شبمنو صدا کن ، صدا

پ.ن : به صورت کاملا داوطلبانه حاضر بودم جای بهروز وثوق در این فیلم بازی کنم مخصوصا بخش شکستن شیشه هایش را

هیچ نظری موجود نیست: