۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

این چهار شب خوشبختی برای یک عمر بس بود

بعضی وقت ها فقط بعضی وقت ها یه لحظه خوشبختی به همه چیز می ارزد می دانم به قول دوستی همه ی اینها بوی گه شعار میدهد اما ...

دل من همی داد گفتی گواهی که باشد مرا روزی از تو جدایی
ولی هر چه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گواهی
من این روز را داشتم چشم ، ازین غم نبودست با روز من ، روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن نچندان که یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود گناهم نبودست جز بی گناهی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا به این "زود سیری" چرایی ؟
که دانست کز تو مرا دید باید به چندین وفا ، این همه بی وفایی !
سپردم به تو دل ندانسته بودم بدین گونه مایل به جرم و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم که تو بی وفا در وفا تا کجایی !
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش بهایم مرا باش تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بی ارج خواهی نگر تا بدین خو که هستی ، نپایی ...
وقتی زندگی به بهم ریختگی همین شعر باشد فقط میتوان رد بیتی را که طعم تلخ زیبایی دارد دنبال کرد همین .