۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

خاطرات روسپی های سودا زده من

یک جای کار ایراد دارد این را میدانم
اوایل وقتی شبیه دیگران نبودم از این تفاوت لذت میبردم از اینکه برتر از دیگرانم یا شاید فکر می کردم برترم
بعدتر این احساس لذت تبدیل به تنفر شد یا شاید حسادت از همه کسانی که به مبتذل ترین روش ممکن از زندگی شان لذت میبرند و من نمیتوانم
بعد تر تبدیل شد به نوعی بی تفاوتی و گاهی اوقات همرنگ شدن تصنعی برای اینکه تنها نباشم
حالا تبدیل شده به نوعی ترس
ترس از اینکه این فاصله هر سال بیشتر و بیشتر می شود و من همان هستم اما دیگر آن حس ترحم راهم ندارم
به قول داستایفسکی برایم السویه است که چه اتفاقی اطرافم می افتد اینکه آنها من را احمق می دانند و من آنها را احمقتر از خودم
حالا هم دیگر حوصله ی پیدا کردن ایراد را هم ندارم
چیز های زیادی را قبلتر جا گذاشته ام جاه طلبی ام ، کنجکاوی ام و هزاران خاطره و حس دیگر که فقط جایشان را با هیچ با خلی پر کرده ام
پ.ن : شبیه آن اپیزور mushi shi می شوم که مردم دهکده با صدای دخترک دنیایشان رو به پوچ و نیستی می رفت با این تفاوت که تمتمی اینها خود خواسته است

هیچ نظری موجود نیست: