۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

این غریبه را نمی شناسم

چه کار میتوانم بکنم وقتی خودم هم این غریبه را نمی شناسم
این موجودی که از یک شلوغی جمع صمیمی رم می کند و از این شادی ساده عصبانی می شودو تمامی اینها تا همین بزرگ شدنم می توانست مدت ها مرا شاد نگه دارد .
همه چیز های خوبم در مقابلم دود می شوند و من فقط می توانم نگاه کنم که دلیلی هم برای تلاش کردن نمانده است وقتی بیشتر احساس تنها بودن میکنم که دوستانم هم دلیل این نبودن هایم را نمیفهمند
نمی دانم اینها چیست چس ناله های روشنفکری ، دنیای واقعی یا توهمی که من دچارش شده ام اما هر چه هست خیلی قوی تر از تحمل من است حتی قوی تر از بی خیالی ذاتی ام .
امروز فهمیدم گریه کردن هم یادم رفته است .
پدرم ازمن آینده میخواهد، مادرم خدا و خواهرم روزمرگی . من از همه این ها خنده ام میگرد و آنها فکر می کنند که من لجبازم تنبلم که کاش اینها بودم و این نبودم

هیچ نظری موجود نیست: