۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

و من چیزی ندارم

رابطه هر چه که باشد از هر نوعی که باشد باز هم باید چیزی از تو بیرون بریزد
حتی اگر آن چیز درد باشد غم باشد ، وقتی چیزی برای وسط گذاشتن نداری نمی توانی بازی کنی یا وقتی اینقدر دستت بی ارزش است که مجبوری جا بروی

پ.ن : نمی شناسمش شاید حالا دیگر جزوی از خیابان شده باشد چون کسی نمی بیندش شاید اصلا توهم من است . اما 15 سال هست که من همیشه او را در خیابان میبینم هر روز از صبح تا همین نزدیک شبی که شاملو میگفت خیابان را گز میکند بی هیچ توجه به دور و برش راه می رود و راه میرود و سیگار می کشد.
یعنی 15 سال است همان مسیر را می رود همان سیگار را می کشد
شاید یک روز ازش بخواهم دنیایش را با من عوض کند شاید ...

هیچ نظری موجود نیست: