۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چيزی نظير آتش در جانم
پيچيد.
سرتاسر وجود مراگويی
چيزی به هم فشرد
تا قطره‌ ای به تفته‌گی خورشيد
جوشيد از دو چشمم.
از تلخی تمامی درياها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

آقالو مرد .
برای من آقالو همان صدای عجیبی بود که فراز و فرودش یک معنی داشت ، گرم بود و مرموز .
چقدر دوست داشتم تله تاترهایش را وقتی کنار پنجره ای می ایستاد و چیز هایی میگفت که اگر صدای او نبود می ماسید یخ می زد اما او بود . کافی بود به تنهایی برای هر اجرایی . حالا هم مردنش کافیست به تنهایی برای این نمایش زندگی ما .
دوستش خواهم داشت به اندازه تمام دفعاتی که گاهی به آسمان نگاه کن را دیده ام .

هیچ نظری موجود نیست: