۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

I've lost control

وقتی گذشته برایت آرزو باشد ، حال عذاب و آینده پوزخندی تلخ هر چه قدر هم به قول دوستی زندگیش بهتر از آن بوده است که زنده بودن را به منظر یک خوشی نمی بیند باز هم اینها را نمی خواهی ، نمی خواهم .
می دانم خودخواهم ،احمقم، هنوز فکر میکنم دنیا از بادام سوخته و پنبه ی گلرنگ ساخته شده .
اما اگر قبولش کنم چه
راستش بار ها به این فکر کرده ام به تنها جوابی که رسیده ام این بود که یک احمق از این طرف طناب به آن سمتش شنا میکند
اما باز هم نمی شود . وقتی به چیزی اعتقاد داری آن هم از صمیم قلب باز هم نمی توانی حالا من که دیگر چیزی برای چنگ زدن ندارم ،
نه خدای که همه چیز را حواله به او دهم نه هدفی که حداقل از تصورش شاد شوم دیگر فرقی نمی کند کدام سمتی برم کجا به گل بنشینم یا اینکه بخواهم از کسی تقاضای کمک کنم .
فقط می خواهم به خط پایان برسم مثل تکالیف مدرسه که از سر اجبار تمامشان می کردم که فقط تمام شوند

ما بی چرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند

هیچ نظری موجود نیست: