۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

انگار وسط وقت اضافه زندگی باشم منتظرم تمام مدت کسی این سوت پایان لعنتی را بکشد و الا خودم که عرضه اش را ندارم . بروم لباس هایم را آویزان کنم گورم را گم کنم یک طرفی که نه صدای تماشاچی ها باشد نه رنگ سبز تخمی زمین .
مدت هاست یک خواب تکراری را می بینم میان یک خیابانی که آشنا نیست برایم اما فکر می کنم سمت انقلاب باشد یا نوفلوشاتو یا جمالزاده را ه می روم با فوج فوج آدم آشنا از زمان دبستانم که نمی شناسمشان اما با هم هم کلام می شویم آرام راه می رویم و راه می رویم این وسط هر بار میان راه من به سمت یک کافی شاپ می روم که سر نبش است از این مدل هایی که یک میز ال بسیار بزرگ دارند و پر از صندلی که می شود بدون نشستن پشت میز های چند نفره وسطش روی آنها نشست و سفارش چیزی داد و باآدم های آن سمت میز گپ زد بعد هر دفعه بحثمان با صاحب کافه به بد شدن کیفیت چای ها می رسد و باز هر دفعه به اینجا که می رسیم از بیرون صدای هیاهو و فریاد می آد پلیس رد می شود و ضد شورش و لباس شخصی دنبال مردم می کنند من و صاحب کافه نگاهی به بیرون می کنیم و بعد بحثمان را ادامه می دهیم بدون هیچ ناراحتی حسی شبیه خلسه انگار نگران هیچ چیز حتی خودم هم نیستم به طرز عجیبی تمام جزئیات کافه یادم هست مشتری هایش حتی روزنامه ی شرقی که صاحب کافه می خواند رنگ بلوطی و تیره میز پیشخوانش که حس آرامش به آدم می دهد پنجره های سرتاسری اش که دو سمت کوچه از درونشان دیده می شود در وسط دو دیوار شیشه ای که با یک پله به بیرون می رسد .

هیچ نظری موجود نیست: