۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

دستانم خالی بود اما...

دستانم خالی بود اما از خودم مطمئن بودم ، مطمئن به همه چیز ؛ مطمئن تر از او ، مطمئن از زندگیم و مطمئن به این مرگی که داشت می امد . بله ، من فقط همین را داشتم اما دست کم این حقیقت را چسبیده بودم . من حق داشتم ، باز هم حق داشتم ، همیشه حق داشتم . من طوری زندگی کرده بودم و می توانستم جور دیگری هم زندگی کنم . این کار را کرده و آن کار را نکرده ام . فلان کار را نکرده ام اما این یکی را کرده ام . خب بعدش ؟ انگار مدت ها بود منتظر این لحظه بودم . منتظر این سحرگاه کوچکی که توجیه شوم . هیچ چیز ، هیچ چیز اهمیت نداشت . خوب می دانستم چرا ، او هم می دانست چرا . از عمق آینده ام از درازی تمام زندگی بیهوده ای که گذرانده بودم ، از میانرسالیانی که هنوز نیامده بودند . جریان مبهمی به سویم آمد ، جریانی که در سر راهش تمام چیزهایی که در این سالیان به من عرضه کرده بود یکسان می کرد . سالیانی نه واقعی تر از سالیانی که زیسته بودم
کامو- بیگانه (169-170)

هیچ نظری موجود نیست: