اسطوره بود.
دوست بود.
اسطورم بود.
دوستم بود.
عصری اونقدر رو زمین کشیده بودنش که رنگش پپریده بود.
اونقدر روش راه رفته بودن که کوتاه شده بود.
هنوز سعی میکرد صاف وایسه.
میگفت نمیخوام شرفمو بفروشم.نمیخوام روحمو بفروشم...
همه پولاشو سیگار خریده بود تا درداشو دود کنه.اما فقط اونموقع فهمید که خودشو با مشکل اصلیش رو برو کرده:پولاش تموم شده بود...
خیلیدرد داره که ببینی اشکای جمع شده تو چشم دوستت,اسطورت ماله سوز سرما نباشه.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر