ما بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می کارم مال تو
اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام
تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پ.ن : مبتذل است ، می دانم.
دست مالی شده است ، می دانم .
اما مگر زندگی ام به همین غمگینی و مبتذلی نیست ؟
پ.ن : کفتر کشته پروندن نداره رو خاک و خونا کشوندن نداره
داره از تنهایی گریم میگیره توی این شهر دیگه موندن نداره
فصل مردن واسه من کی می رسه وقت پرواز من از این قفسه
پ.ن : نمی دانم کدام احمقی آخر خط را مردن می داند . وقتی می توانی انتخاب کنی که بمیری یعنی هنوز به ته خط نرسیده ای هنوز راه حلی هست اما وقتی این انخاب نباشد یعنی فرقی نکند بین زنده بودن یا مردن ...
۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر