من فقط یک دلقکم که می تواند همه چیز را تقلید کنند ، خوشحالی را عصبانیت را حتی گربه کردن را ولی وقتی نوبت احساسات واقعی می رسد ...
مغزم خالی می شود هیچ کدام از شعبده هایی که یاد گرفته ام یادم نمی آید هر چه سعی میکنم از این آستین کبوتری گلی بیرون نمی آید ، و دقیقا همین جای نمایش است که همه من را می بینند . هنوز هم بعد از این همه تکرار این همه نمایش باز هم نمی دانم چه کار باید بکنم دلم می خواهد کسی بیاید و مردم را به دیدن نمایش بعدی دعوت کند
۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر