وقتی مجبور باشی به جای چند نفر زندگی کنی و برای هر کس یک شخصیت باشی این را هم که بگذاری کنار حافظه ی فاجعه ات تبدیل می شود به یک سکانس مضحک که وسط کار یهو یادت میرود باید کدامشان باشی و آدم ها دور و ورت انگار شاهد یک مراسم گردن زنی هستند با انزجار و البته اشتیاقی بی رحمانه به این صحنه خیره می شوند .
داستان وقتی جداب تر میشود که بعد از همه ی اینها خودت هم یادت نمی آید کدام شان تو واقعی هستی ؟
اصلا مگر فرقی هم میکند ؟
داستان وقتی جداب تر میشود که بعد از همه ی اینها خودت هم یادت نمی آید کدام شان تو واقعی هستی ؟
اصلا مگر فرقی هم میکند ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر