یک صمیمیت عجیبی بینمان بود نه او مرا می شناخت نه من دیده بودمش . او می نوشت و من می خواندم همین
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر