اي كاش مي توانستم
يك لحظه مي توانستم اي كاش
بر شانه هاي خود بنشانم
اين خلق بي شمار راگرد حباب خاك بگردانم
چتا با دو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست
و باورم كنند.
اي كاش
مي توانستم!
این جنگ نیروی تازه نفس میخواهد نه یک سوار بی سپر که چشمانش فقط قرمز مات را می بیند از خونی که دلمه بسته است و یا شاید هنوز هم جاری است از فرق سرش
مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاک سرد پست ...
جرم اين است !
جرم اين است !
۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر