در انتهایی تمام ندانستن ها دانستی هست و آن نداستن ها راهی است به سوی هیچ فراری به سوی پوچ برای نفس کشیدن برای نفس کشیدن برای نفس کشیدن برای نفس کشیدن برای نفس کشیدن
خیلی آدما می شناختنش حتی اگه دوست صمیمیشم نبودی اون بچه خوشتیپی که همیشه تو بسیج محل بود واسه خیلیآ آشنا بود . وقتی گفتن مرده حتی عرق خورام به احترامش چند روزی عربده نمی کشیدن . کل اون محل ساکت شده بود . مردنش مثل مردن بقیه آدما نبود مرده بود اما کسی باورش نمی شد تا مدت ها بدشم وقتی با بچه ها دور هم جمع می شدیم ازش خبر می گرفتن انگار رفته باشه به مسافرت و برگشته باشه بقیه داستانم مثل همه داستانای اینجوری کم کم مجید محو شد از زندگی همه کم کم قیافشم پاک شد
دستانم خالی بود اما از خودم مطمئن بودم ، مطمئن به همه چیز ؛ مطمئن تر از او ، مطمئن از زندگیم و مطمئن به این مرگی که داشت می امد . بله ، من فقط همین را داشتم اما دست کم این حقیقت را چسبیده بودم . من حق داشتم ، باز هم حق داشتم ، همیشه حق داشتم . من طوری زندگی کرده بودم و می توانستم جور دیگری هم زندگی کنم . این کار را کرده و آن کار را نکرده ام . فلان کار را نکرده ام اما این یکی را کرده ام . خب بعدش ؟ انگار مدت ها بود منتظر این لحظه بودم . منتظر این سحرگاه کوچکی که توجیه شوم . هیچ چیز ، هیچ چیز اهمیت نداشت . خوب می دانستم چرا ، او هم می دانست چرا . از عمق آینده ام از درازی تمام زندگی بیهوده ای که گذرانده بودم ، از میانرسالیانی که هنوز نیامده بودند . جریان مبهمی به سویم آمد ، جریانی که در سر راهش تمام چیزهایی که در این سالیان به من عرضه کرده بود یکسان می کرد . سالیانی نه واقعی تر از سالیانی که زیسته بودم کامو- بیگانه (169-170)
پفیوز کسی است که فکر می کند خیلی باهوش است. هیچ وقت نمی تواند جلوی دهانش را بگیرد. مهم نیست بقیه چه می گویند، او باید مخالفتش را بکند. تو می گویی از یک چیزی خوشت می آید، اما او - پناه بر خدا – می گوید که چرا خوش آمدن از آن چیز غلط است. یک آدم پفیوز تمام سعی اش را می کند که همیشه خیال کنی گند زده ای. مهم نیست تو از چی حرف می زنی، او بهتر از تو می داند. گهواره گربه؛ کورت ونه گات
می دانی چقدر طول می کشد این کوی یخ رویه خودش را بسازد که نداند کسی حتی خودش آن زیر چه خبر است ؟ که مدت هاست حتی خودم هم به آن کثافت خانه پایین سر نزده ام . هر از گاهی این گه درز پیدا می کند به بیرون و من با چسب فراموشی سر و ته قضیه را هم می آورم . می دانم می خواهی پشت آن در را ببینی اما من آنجا بوده ام سال ها از آن چیز هاست که باید بروی پیش یک روان شناس احمق تر از خودت و تمامش را تف کنی روی کت وشلوار گرانش و بعد او از سر خیر خواهی تخمی حرفه اش قرصی بنویسد که میخانه و مسجد همه با هم به فاک عظما برود .
ادامه پیدا می کند و ادامه پیدا می کند سریع تر از چیزی که فکرش را می کردی آدم ها می آیند و نقش ها یشان را بازی می کنند و جایشان را به هم می دهند پشت من کسی مارش مرگ می نوازد و باز همه چیز ادامه دارد برای همه . من یادم رفته است چطور باید به دیگران چیز هایی بگویم که دوست می دارند انگار و چیز هایی نگویم که دوست ندارند انگار ، و انگار در این قبیله هیچ کس قواعد بازی را نمی داند که در این دایره هر کس اول بیافتد خورده می شود انگار
چه کرده اید با خودتان . ریدید به هر چه داشتید ، به هر چه خاطره بود از خودتان به هر چه برادری داشتید با ما . خیالتان ما می مانیم تا برگردید به قول خودتان سر بلند ؟ برگردید و دوباره طلب دوستی کنید ؟ اشتباه کردید یا ما را زیادی دست کم گرفتید یا تاریخ نخوانده اید ، نادر شاه افشار هم که باشی دو مهتر سر خربزه خشتکت را می کشن سرت شما که آغا محمد خان هم نبودید . حالا بیایید هر وقت شد ما هم می نشینیم سر این گذر منتظر تا یاد بگیرید چقدر فرق است بین دوستی که شان رفاقت را نمی شناسد و می شاشد به کلمات و آن دیگری ها . بیاید روزی این طرف ها فقط حیف که دیگر دوست نمی گذرید از این کوی و اینجا اگر اسم شب را بلد نباشی بز آورده ای و بز آورده اید که دوست دیگر نمی توانید بگذرید و بدتر آنکه خودتان هم این را تا وقتش نخواهید فهمید ما منتظریم
از من جواب می خواهی ؟ جوابی که حتی سوالش را هم نمی دانم . نمی دانم از کدام طرف باید بدوم ؟ اصلا باید بدوم ؟ تمام منیت من خلاصه می شود در لگد هایی که گاه و بیگاه می زنم به خودم ، به چیز هایی که دوستشان می دارم و پشت تمام این اشتباه بودن ها دلیلی است برای اینکه به خودم اثبات کنم که هستم .
۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
نوستالژی روز های بارانی و تاکسی های دم کرده همین
۱۳۸۹ آبان ۴, سهشنبه
بالا تر هر بلند بالایی که نشسته باشی باز نیاز داری به آن خاطره خوش آدم ها باز نگران می شوی از اینکه جا بمانی . می فهمی چرا آن ساعت کهنه پدر بزرگ مهم می شود برای همه . وقتی جزو خاطرات جمعی نباشی هیچ چیز نیستی ، وقتی به کسی دلبستگی نداشته باشی تمام شده ای .
ورق ورق این زندگی لعنتیت کهنه می شود انگار، شبیه کتابی که هزار بار دست به دست گشته است و هر کس چیزی نوشته به رسم حماقت شاید . حالا این سرگذشت روسپی ما از تحمل این همه خاطره این همه زندگی که با خود همراه دارد می ترسد
تو راست می گویی من هنوز در این ناکجا آباد گیر افتاده ام نه اینکه ندانم ، اما بیرون چیزی برای من نیست . من نه مثل تو می توانم دنیایم را عوض کنم نه در دنیای خودم ثابت بمانم .
ای زائر نمان در این دخمه تنگ ، این گورستان هزار هزار مرغ شهید دارد که به قدرت بال هایشان ایمان داشتند و به باد موافق امید . زنده بودن ما را به حساب زندگی نگذار ما متولی این تاریک خانه شده ایم هر از گاهی شهیدی می آورند که مثل ما دیر فهمیده بود این امامزاده شفا نمی دهد . حالا تمام دل خوشی ما شده دیدن رفتن آدم های نمان برو
انگار هر بار سخنتر می شود . همین راه تکراری را هم که هزار بار امده باشی باز برای بار هزار و یکم نفست را می برد . بعضی وقت هایش آدم یادش می رود اصلا دنبال چه می گشته ، می مانی اصلا چرا این همه خستگی را رو کولت می گذاری این طرف و آن طرف می کنی چرا نمی تمرگی یک جا ؟ چرا آدم نمی شوی ؟ حالا خیر سرت دیگر معمولی نیستی نه ؟ از ترس شبیه نشدن به دیگران داری شبیه همه شان یکجا می شوی . به قول آیدین آدم چایی را می خورد که به شاشیدنش بیارزد
این محو شدن آدم های دور و برم را دوست ندارم حتی اگر برای هر کدام هزار دلیل منطقی داشته باشند
نه برای من هیچ وقت فراموش کردن کار سختی نبوده وقتی فاصله ات از دیگران زیاد باشد نه برای رفتنشان دست تکان می دهی نه صدایت را می شنودند فقط می ایستی و رفتنشان را نگاه می کنی
می شناسم تصویرش را . نه آن خواب آسوده پیران است و نه آن شیون مادران . مرگ آن جمله سراسر حقیقت است که زمزمه می کند . که چه ؟
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
حالم آدم را به هم می زنید فرق زیادی نیست بین احمق بودن و بزدل بودن که حتی اولی حداقل صداقتی دارد پس همه کارهایش . این اصرار برای کشیدن روکشی هر چه باشد بر روی این گه با علم بی فایده بودنش خسته ام می کند من هرچه هستم مسئولیت من بودنم نه گردن آن دیازپام و ترامادل لعنتی است نه آن شراب شیراز ، دوستش ندارم اما قبولش می کنم
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
چه غمگنانه می دانی همه چیز را پیش بینی می کنی شان و وقتی نوبت توست نه ورقی مانده نه آن جام جهان بینت
اکنون که می روی به هر سرزمینی تحفه ای بیاور و آیینه حتی اگر ما نباشیم ، تمنایمان هست که هست. امید بده تقدیرمان را به روشنی و پاکی حتی اگر در کفن یافتیش و فقط کمی مهربان تر باش با خاطرات ما ، فقط کمی .
چه مضحک و غم انگیز است که تمام مشکلات من را به تعبیر خودش ساده می بیند نگران اینم که چرا از درون نمی توانم آن قدر احمق باشم که او میبیند سر راست بدون درگیری این همه ادم که منم و هیچ کدام من نیستم
۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه
چه می خواهی از من ؟ که خالی کنم این سنگر قدیمی را ؟ که در تیررس باشم از همه ؟ سال هاست نه کسی امده برای کمک نه خمپاره ای برای مردن منم و منم و منم و منم
نمی دانم از چه پر و خالی می شوم ، نمی دانم از چه تغذیه می کند که مدام سرریز می شود باز ادامه پیدا می کند . شنیر شنیر دلقک خوبی باش بخندان ، یادت برود تنهاییت ، یادت برود دور بودنت از زندگی . راست می گفت پنج شش ماه که نباشی یادشان میرود مستی ات . میشوی اسطوره برای ما با آن روح بزرگت که حتی از ترجم دیگران هم نمی گذرد .
عیار تنها که باشی خودت می مانی و اسبت نه افتحار می خواهی نه پیروزی حالا هرچه مردم تبرکت کنند و دعا همراهت کنند باز هم فرقی نمی کند . وقت نیازشان از کنار همه می گذری حتی آن نگاه مبهوت و منتظر هم مجابم نمی کند که بمانم
نمی دانم این همه تنفر ، این همه خشم از کجا لرد می بندد در زندگی ام . کی نوشیدمش ، نمی دانم . ترسش مسخم می کند و نمی شناسمش و هر روز فرو خوردنش سخت تر می شود
چه اتفاق ناگواری است 3 تیر ماه هر سال تحمل این همه تبریک و تبریک و تبریک و گرفتن هدیه هایی که حتی بهرینش هم رنگ فراموشی می گیرد و حسرت گرفتن هدیه هر چیز که باشد در روز 15 اسفند به مناسبت رنگ کردن جدول های خیابان ولی عصر یا 2 آذر .
وقتی می میری مرداد است ، نه صدای کودکان دبستانی می آید نه زنگ ناخوشایند کلاغ ها . صدای جیرجیرک و اشک مادرت تنها چیزیست که بدرقه ات می کند . وقتی می میری مرداد است ، جز تصویر ماتت با آن صورت پف کرده و دهانی باز از سر تعجب یا نیشخند ...
چه فرقی می کند جواب این آخرش چه می شود ها را بدانی وقتی زندگی فصل مشترکی است بین آن مجسمه بلاهت آن رب النوع دانایی و تو . چه فرقی می کند غریق باشی یا ناجی ، بازیگر باشی یا تماشاچی .
برای دوستی که زمانی ، جایی همین نزدیکی بود و دیگر نیست . نه برای نبودن او که برای بودن ما
۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه
چه خاطره ی دوری است خوشحالی از سال نو ، کفش نو ، لباس نو یا حتی دوستی نو .
می ترسم از هر تغییری که امید به خوب بودنش دفن شده برای من ما نیز گذشتهایم چون تو بر این سیاره بر این خاک در مجال تنگ سالی چند هم از این جا که تو ایستادهای اکنون فروتن یا فرومایه خندان یا غمین سبک پا یا گرانبار آزاد یا گرفتار. ما نیز روزگاری آری آری ما نیز روزگاری.
نه اینکه دست من باشد ها ، نه . منم که وقتش شد ، زمانش که رسید می شاشم به همه آن اعتقادات و ارزش هایم مثل تو راحت بدون عذاب وجدان فقط باید وقتش برسد . فقط کاش با آن دروغ های احمقانه ات مرا اینقدر احمق فرض نمی کردی
But one ting is for real, a fish is a better friend Than a human And that's for sure My goldfish died today, my goldfish died today
هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور شوم قبول کنم که مادرم راست می گفت شرایط انسان ها را تغییر می دهد . بعد از این همه نسخه پیچیدن و مسخره کردن دیگران حالاکسی نیست که حماقت های من را به تمسخر بگیرد و راه و چاه نشانم بدهد شده ام یک عقل کل نفرت انگیز برای همه
رولت ایرانی دقیقا معنی زندگی حالای ماست .... برنده ندارد و بد تر از آن اینکه پایان ندارد حالا دیگر این شلیک به خود نیست که عذاب آور شده این تکرار است و تکرار و تکرار .... حداقل در این تکرار ما انتخاب کردیم سقوط کنیم یا شاید انتخاب شدیم نمیدانم "در یک قدمی پرتگاه گناه است و بر قله ی تقوا نشسته ام سقوط را عشق است" روزبه روزبهانی