همان روز برایش گقتم که اعتماد برای من یک دیوار است، دیواری بلند تا ناکجای دنیا، برای هر موجودی راحت دست و دل باز خرجش نمی کنم، خست دارم. اما جایی که آن را بنا کنم بلند است و پا برجا.
اما، اما بدا به حالت اگر از دیوار رد شوی و بیایی این طرف، بدا به حال من و تو. از آنجا به بعد من ولدزنا ترین موجود تاریخم. برای منی که نظام اخلاقی درست و درمانی ندارم، این دیوار تنها هایل میان آدم های اطرافم با توحش و بربریت پنهان در من است.
حالا که رد شدی و با سرخوشی از نفهمیدن من امروزت را فردا می کنی یادت بماند این روزها را.
من؟ نگران من نباش من حافظه ی عجیبی دارم برای نفرت و کینه.
فردا هم که می آید
فردا